" هوای امروز..."
آهی کشید و تلوزیون رو خاموش کرد. از روی صدای رعد و برق و بادی که دیروز می وزید هم می تونست بفهمه چه روز سرد و مرطوبی در انتظارشه. نگاه بی دقتی از پنجره به باغچه اش انداخت و زیر لب گفت:(( باید روی رزا رو بپوشونم.))
اون روز قطعا می تونست توی دسته ی روزهای کابوس وار زندگی پارک چانیول دسته بندی بشه. باید می سانو برای واکسن به مرکز درمانی میبرد، روی باغچه اش رو به خاطر بارون می پوشوند ، گلایی که مشتری دیرزوش سفارش داده بود رو آماده می کرد و می سانو برای واکسن به مرکز درمانی می برد.
خب این آخری اونقدری وحشتناک تر از بقیه بود که بخواد دوبار روش تاکید کنه. درحالی که با دست موهای آشفته اش رو مرتب می کرد پله های خونه رو به مقصد اتاق پسر کوچولوش بالا رفت و خودشو کنار تخت می سان رسوند.
می تونست امیدوار باشه زندگی فقط یه کم کمتر بهش سخت بگیره و از اون روزایی که می سان با غرزدن و ناراحتی بیدار میشد و تا آخر شب برای هرچیز کوچیکی فقط جیغ می کشید و گریه می کرد نباشه.
نگاهی به جسم کوچیک می سان که با آرامش بین پتوهاش خوابیده بود انداخت و بی اختیار لبخندی روی لباش نقش بست. اصلا دلش نمی خواست اونو از خواب بیدار کنه ولی می دونست برای اینکه زودتر عملیات پیچیده و سهمگین واکسن انجام بشه باید توی همون ساعات اولیه بازشدن مرکز خودشونو برسونن و برای همین دستشو روی شونه پسرش گذاشت و به آرومی تکونش داد._ بیدارشو آبنبات عسلی من. تا کی می خوای بخوابی؟
کم کم می سان زیر نوازشای چانیول چشماشو باز کرد و خمیازه کشید. چانیول زیر بازوهای اونو گرفت و درحالی که از تخت بیرون می کشیدش با لحن آهنگینی گفت:(( یه روز خوب دیگه برای ددی و سانی کوچولو.))
می سان چشماشو مالید و سرشو روی شونه چانیول گذاشت. درسته که قصد نداشت اون روز غر بزنه ولی هنوز خوابش میومد و نمیفهمید چرا باباش انقدر با خوشحالی اون ساعت بیداره.
اون دو نفر روزای زیادیو گذرونده بودن که چانیول با حس خفگی از خواب بیدار بشه و ببینه می سان روی شکمش نشسته و دماغشو گرفته تا بیدارش کنه و اینکه اینبار اون داشت پسرشو بیدار می کرد یکی از اتفاقای معدود اون خونه بود.
چانیول می سانو جلوی کمدش روی زمین گذاشت و با هر سختی ای که لباس پوشوندن به یه بچه خواب آلود داشت بالاخره کارشو تموم کرد و تونست به موقع از خونه بیرون بیاد. می سانو روی صندلی بچه عقب ماشین گذاشت و با عجله سوار شد تا برای رسیدن به مرکز درمانی دیرنکنن.
هنوز وارد خیابون اصلی نشده بودن که با دیدن کله آبی و صاحب ریز جثه اش که توی پیاده رو به آرومی قدم برمیداشت سرعت ماشینو کم کرد و با لبخند سرشو از شیشه بیرون برد.
YOU ARE READING
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfiction"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...