دستای چانیول به آرومی بین موهاش حرکت میکردن و همراه آب ولرم و شامپو تارهای آبی رنگ موهاش رو میشستن. حرکت قطرههای آب روی شقیقهها و پیشونیش حس خوبی بهش میداد؛ حس شروع.
وقتی صدای آب قطع شد و چانیول نم موهاش رو با حوله گرفت، بالاخره چشماش رو باز کرد. سرش رو بالا آورد و همونطور که با بی صبری به چانیول نگاه میکرد پرسید:(( چطور شدم؟))" چرا خودت نمیبینی؟"
چانیول به آرومی جواب داد درحالی که چشماش از ذوق و افتخار برق میزدن. دست بکهیون رو گرفت و بعد از بلند کردنش از کنار وان اونو با خودش به سمت آیینهی حموم برد. بکهیون اولین چیزی که توی آیینه دید لبخند عمیق و خوشحال روی لبای همسرش بود که به حفرههای جادویی روی گونههاش منجر میشد. بعد از اون نگاهش سر خورد روی موهای آبیش.
" قشنگ شدن. خیلی خوب رنگشون کردی."
دستش رو روی موهاش کشید و خیره به چشمای چانیول از توی آیینه گفت. مرد بزرگتر دستاش رو از پشت دور همسر کوچولوش حلقه کرد و بینیش رو به گودی گردن بک چسبوند. جایی که گرما و نبضش نشون میداد هنوز فرشتهاش کنارشه.
" انقدر خوشحالم که ممکنه همین الان بشینم روی زمین با صدای بلند گریه کنم. راستش...دلم خیلی برات تنگ شده بود آبی."
لباش موقع حرف زدن به پوست گردن بکهیون برخورد میکردن و گرمای نفسش بک رو کمی میلرزوند. اما حس خوبی داشت. جوری که توی بغل بزرگ چانیول کاملا جا شده بود و اون عطر گردنش رو نفس میکشید قلبش رو پر از احساس امنیت و شادی میکرد. سرش رو کمی خم کرد و بوسهی کوتاهی روی رگای برجستهی دست چانیول که دور سینهاش قرار گرفته بود گذاشت.
" میخوام بدونی که لازم نیست نگرانم باشی. امشب با کیونگسو تماس میگیرم و ازش میخوام که یه تراپیست خوب بهم معرفی کنه. بعد، بهتر میشم و...و... هیچوقت تنهات نمیذارم چان. میخوام توی روزی که میسان از دانشگاه فارغالتحصیل میشه کنارت باشم. روزی که هردومون کل موهامون سفید شده و مجبوریم با عصا راه بریم کنارت باشم. میخوام حتی توی زندگی بعدیمون هم کنارت باشم. پس...لطفا دیگه به چیزای بد فکر نکن."
چانیول با هرجملهای که بکهیون میگفت حلقهی دستاش رو دور بدنش محکمتر میکرد. تمام چیزی که توی این مدت میخواست همین بود؛ تلاش بکهیون برای بهتر شدن. حالا که همسرش داشت سعیش رو می کرد بالاخره می تونست آرامش پیدا کنه.
چشماش رو باز کرد و نگاهش رو از آیینه به چشمای براق و مصمم بکهیون دوخت. هردوشون جریان شدیدی رو احساس میکردن.
" به چیزای بد فکر نمیکنم. میدونم که همهچیز درست میشه."
صادقانه و آروم زمزمه کرد و موهای نمدار بکهیون رو بوسید. حموم سرد بود اما اون لحظه، گرمای غیرمادیای توی رگهاشون خزید.
و بکهیون به تصویر قشنگی که توی قاب آیینه نقش بسته بود لبخند زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/228081698-288-k958992.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfic"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...