بعد از ظهر یکی از معدود دوشنبه های آفتابی توی دوماه گذشته، کیونگسو و جونگینی که حالا رنگ بلوطی جایگزین رنگ نارنجی موهاش شده بود، تصمیم گرفتن خانواده کوچیک پارک رو غافلگیر کنن.
اونا اخیرا حرفای امیدبخش و جالبی از یکی از آیدلای کمپانی سرگرمی ای که جونگین به عنوان عکاس اونجا کار میکرد شنیده بودن و میخواستن اون اخبار نسبتا محرمانه رو در اختیار چانیول و بکهیون هم بذارن.
وقتی ماشین کیونگسو انتهای جاده اختصاصی خونه پارک ها، کنار در پرچین ورودی متوقف شد، می سان داشت توی حیاط به ویسکی توی کندن یه چاله زیر درخت کمک میکرد و همزمان به سگ پیرشون توضیح میداد خوردن مخلوط اسمارتیز و بستنی خیلی عاقلانه تر از خوردن هرکدوم از اون خوراکی ها به تنهاییه.کیونگسو، خسته از رانندگی طولانی درحالی که گردن دردناکش رو میمالید، ظرف کیک دارچینیای رو که مامانش برای میسان پخته بود از جونگین گرفت و با ناراحتی غر زد:(( یک سومشو خوردی! باورم نمیشه جونگ!))
" گرسنهام بود. در ضمن این همه کیک برای میسان زیاده."
جونگین با لحن مظلومانه ای جواب داد و قبل از اینکه بیشتر از سمت دوست پسرش مورد سرزنش قرار بگیره فورا از ماشین پیاده شد. با شنیدن صدای میسان ناخودآگاه لبخند محوی روی لباش نشست و برای ورود به خونه قدم هاش رو با سرعت بیشتری برداشت.
" هی سانی کوچولو داری چیکار میکنی؟"
بلند پرسید و وقتی میسان به طرفش چرخید و ناباورانه بهش خیره شد، لبخندش بیشتر کش اومد.
" سوپرایز! "
صدای هیجان زده کیونگسو از پشت سر جونگین بلند شد و ثانیه ای بعد می سان جیغی از خوشحالی کشید و به طرفشون دویید. صدای جیغش اونقدر بلند بود که به گوش بکهیون توی خونه برسه و باعث بشه اون بیچاره، وحشت زده از اینکه احتمالا توی حیاط اتفاقی برای می سان افتاده، بیرون آوردن لباسهای شسته شده از ماشین لباسشویی رو ول کنه و توی حیاط بدوئه.
" اوه...شما دوتا...چرا نگفتید قراره بیاین؟"
بک با شوک پرسید و چندبار پلک زد تا مطمئن بشه صحنه روبروش واقعیه. از آخرین باری که جونگین و کیونگسو رو دیده بود مدت زیادی میگذشت و حالا که اون دوتا رو انقدر غیر منتظره وسط حیاط خونهاش میدید نمیتونست حضورشونو باور کنه.
" می خواستیم سوپرایزتون کنیم. چانیول کجاست؟"
کیونگسو جواب داد و با رسیدن به بکهیون دونسنگ کوچولوشو بغل کرد.
" رفت به مزرعه سر بزنه. اگه برگرده ببینه اینجایین خیلی خوشحال میشه."
بکهیون درحالی که از بالای شونه کیونگسو به جونگین نگاه میکرد گفت. حضور اون دوتا توی خونهشون همیشه چند درجه خوشحالیشون رو افزایش میداد. جوری که هر چند ساعت یه بار مثل یه زوج پیر برای مسائل بی اهمیت به شکل بامزهای باهم بحث میکردن یا زمانی که کیونگسو اجازه نمیداد جونگین به اندازهای که دلش میخواد خوراکی یا شام بخوره چون معده حساسی داره و زیاد خوردن حالش رو بد میکنه به نظر بک واقعا سرگرم کننده بود.
VOUS LISEZ
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfiction"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...