🥞 chapter 2 : tenth station

2.2K 597 161
                                    

*قسمت های بولد اتفاقاتین که توی گذشته افتاده.*

'جونگین به خاطر سرماخوردگی شدید اون روز رو نیومده بود. در نتیجه بکهیون کل روز رو تنها توی دانشگاه گذرونده بود‌.

اواخر ترم اول بود اما بک هنوز با کسی به جز جونگین توی دانشکده رابطه دوستانه نداشت. اون متنفر بود از اینکه بخواد با آدمی که نمی‌شناسه درباره خودش حرف بزنه و به اون اطلاعات بده در نتیجه روزایی که جونگین کلاس نداشت یا به هردلیلی نمیومد، بکهیون تمام زمان حضورش توی دانشگاه رو تنها می‌گذروند. از تنهایی بدش نمیومد و اینکه  یه نیمکت خالی توی یکی از قسمتای خلوت دانشکده هنر پیدا کنه و توی سکوت توی دفترش اسکیس بزنه کار مورد علاقه‌اش بود.

اون روز هم می‌خواست نیم ساعتی که تا کلاس آخرش  زمان داره رو پشت ساختمون اصلی دانشکده هنر، روی چمن‌های هرس نشده و بلند بشینه و مشغول طراحی بشه. طبق معمول کسی توی اون قسمت نبود و بکهیون می‌تونست از تنهایی و آرامشش لذت ببره. اما مدت زیادی از شروع کارش نگذشته بود که صدای خش خش چمن ها مثل آلارم خطر حضور کسی رو به پسر نشسته روی چمن ها هشدار داد.

بکهیون ناخودآگاه اخمی کرد و سرش رو پایین تر انداخت. دوست نداشت سرش رو بالا بیاره و نگاهش با غریبه‌ای که خلوتش رو بهم زده بود برخورد کنه. توی دلش آرزو کرد غریبه حداقل اونجا رو برای سیگار کشیدن انتخاب نکرده باشه. چون بک شاید می‌تونست بهم خوردن خلوتش رو تحمل کنه اما مطلقا تحمل بوی سیگار براش غیر ممکن بود.

وقتی صدای پاهای غریبه بهش نزدیک تر شدن با اضطراب مدادش رو بین انگشتاش فشرد و بالاخره سرش رو بالا آورد‌. با دیدن پسری که حالا روبروش ایستاده و با یه لبخند بهش نگاه می‌کرد، کمی توی خودش جمع شد و محتاطانه پرسید:(( چ..چیزی شده؟))

بکهیون آدمای زیادی رو توی دانشکده نمی‌شناخت. اما پسری که جلوش ایستاده بود، اونقدر بین همه محبوبیت داشت که حتی بکهیون هم اسمش رو می‌دونست. ووسوک؛ پسر رئیس دانشکده و دانشجوی سال سوم طراحی صنعتی که به خاطر رفتار و ظاهر جذابش بین اکثر دخترای دانشگاه و تعداد کمی هم از پسرا معروف بود.

بکهیون همیشه از اینکه اطراف ووسوک رو دوستای زیادش احاطه کرده بودن متعجب می‌شد. به نظر خودش این همه آدم باعث سردرد می‌شدن. حالا ووسوک، پسر محبوب دانشکده خلوتش رو خراب کرده بود و برای اولین بار بک می‌تونست اونو تنها ببینه. بدون هیچ کدوم از دوستای زیادش.

ووسوک روبروی بک با کمی فاصله روی چمن ها نشست و با لحن صمیمی همیشگیش، جوری که انگار سالهاست پسر روبروش رو می‌شناسه گفت:(( امروز دوستت نیومده. فکر کردم شاید تنهایی بهت سخت بگذره. می‌خوای بیشتر همدیگه رو بشناسیم؟))

بکهیون لباش رو روی هم فشار داد تا کلمه "نه" از بینشون خارج نشه. از ووسوک خوشش نمیومد. آدمایی که دائم به همه چیز با صدای بلند می‌خندیدن، زیاد اجتماعی بودن و لباسای مارک داشتن بکهیون رو آزار می‌دادن. اون هیچ وقت، حتی اگه جونگین به یه کشور دیگه می‌رفت ترجیح نمی‌داد تنهاییش رو با ووسوک پر کنه.

Alien🌠 [Chanbaek]Onde histórias criam vida. Descubra agora