وقتی چانیول وارد آپارتمان خانواده بیون شد، بکهیون هنوز توی تختش خواب بود. چان با دیدن همسرش که توی این ساعت از صبح اونقدر عمیق خوابیده بود کمی نگران شد. بکهیون معمولا عادت داشت زود از خواب بیدار بشه.
" هیونی؟ نمیخوای بیدار بشی؟"
با صدای آرومی زمزمه کرد و بعد از در آوردن پالتوش، روبروی بک روی تخت دراز کشید. درحالی که موهای نرم و فندقی رنگ همسر غرق خوابش رو از روی پیشونی اون کنار میزد یه بار دیگه صداش زد.
"بک بیدار شو. دلم برای حرف زدن باهات تنگ شده."
اینبار بکهیون کمی پلکاش رو از هم فاصله داد و با چشمای نیمه باز به صورت چانیول که توی چند سانتیش بود نگاه کرد. چند ثانیه طول کشید تا بتونه موقعیت و زمان رو درک کنه و بعد از اون درحالی که خمیازه میکشید گفت:(( خوابم میاد چان. تمام دیشبو بیدار بودم. سه ساعت پیش بالاخره خوابم برد.))" بیبی من، دیشبو به خاطر استرس نخوابیده. متاسفم که باعث شدم شب بدی رو بگذرونی."
لحن چانیول نگران و مضطرب بود. جوری که انگار یه شب بیخوابی بکهیون بزرگترین فاجعهایه که ممکنه رخ بده. نگرانی توی صدا و چشماش لبخند بی اختیاری رو روی لبای بکهیون شکل داد. دوست داشت توی اون لحظه چانیولی کیوتش رو با همهی توان تو بغلش فشار بده. روی چانیول نیم خیز شد و قبل از کامل بلند شدن از روی تخت بوسه صداداری روی گردن همسرش گذاشت.
" حالم خوبه. لازم نیست خودتو سرزنش کنی."
لباس خوابش رو توی تنش مرتب کرد و همونطور که به سمت در میرفت پرسید:(( چرا صدای میسان نمیاد؟))
" با مامانت رفتن شیرتوت فرنگی بخرن."
" اوه. واقعا؟ امیدوارم چون ما نیستیم مواظبش باشیم فروشگاهو خالی نکنه."
اکوی صدای بکهیون نشون میداد حالا توی دستشوییه. چانیول با شنیدن صدای آب، از روی تخت بلند شد و بعد از مرتب کردن تخت، تا زمانی که بکهیون برگرده تصمیم گرفت کمی توی اتاق قدیمی همسرش بچرخه. پدر و مادر بکهیون به وسایلاش دست نزده بودن و همه چیز هنوز همونجوری که قبل از رفتن بک چیده شده بود، قرار داشت.
ریسه بالای تخت بک که پونزدهتا عکس پولاروید با گیره های چوبی بهش آویزون شده بود اولین چیزی بود که توجه چانیول رو جلب کرد. کمی به دیوار نزدیک تر شد تا عکسا رو بهتر ببینه. نمی تونست بفهمه چرا بک اون عکسا رو بالای تختش آویزون کرده.
عکسایی از بستنی یخی، تاب درختی، نقاشی گرافیتی روی یه دیوار، صندلی آخر اتوبوس و چیزای دیگه که ارتباط خاصی بینشون وجود نداشت. نگاهش روی عکسی از دهانه یه غار سنگی متوقف شده بود که بکهیون درحالی که صورتش رو با یه حوله خشک میکرد وارد اتاق شد.
YOU ARE READING
Alien🌠 [Chanbaek]
Fanfiction"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...