به آرومی ظرفای توی سینکو شست و درحالی که دستاش رو با حوله خشک میکرد توی هال برگشت تا از بیدار نشدن بکهیون و می سان مطمئن بشه. با دیدن اون دو نفر که جلوی تلویزیون روشن خوابشون برده بود لبخندی روی لباش نشست و بی اختیار آه کشید. بکهیون دراز کشیده روی کاناپه دستاش رو دور بدن می سان که روی شکمش خوابیده و توی خواب شستش رو میمکید گذاشته بود و موهای آبی و لَختش به شکل بامزه ای روی مبل و چشماش پخش شده بودن و از بین لبای نیمه بازش آروم نفس می کشید.
اون دو نفر جوری خوابیده بودن که چانیول فکر کرد اگه بیدارشون کنه حتما توی دسته ی بی رحم ترین آدمای تاریخ جا میگیره برای همین بی خیال بیدار کردن بکهیون برای برگشتنش به خونه شد و فقط به آرومی دستای اونو از دور می سان باز کرد تا پسرش رو توی تختش ببره اما قبل از اینکه کامل می سان رو از روی بکهیون بلند کنه، بک تکون ریزی توی خواب خورد و دست آزاد شده اش از دور پسر کوچولوی توی بغلش رو دور بازوی چانیول پیچید و با اینکار باعث شد اون کمی به سمتش کشیده بشه.
البته که خودش خواب بود و حتی ذره ای درکی از اتفاقی که داشت اون بیرون میفتاد نداشت و در واقع چانیول هم آرزو کرد کاش خودش هم خواب بود. از اون فاصله ی نزدیک با بکهیون برای اولین بار توجه اش به لبای خوش فرم و نرم پسر کوچیکتر جلب شد. به مژه های بلند و براقش، پوست سفید و لطیفش، گردن ظریفش و بینی کوچیک و بامزه اش.
مرد بزرگتر بدون اینکه کنترلی روی امیالش داشته باشه دلش می خواست تک تک اجزای صورت اون کوچولوی بی نظیر روبروش رو با انگشتاش لمس کنه و این...خب این چانیولو ترسوند. چرا اینجوری منحرفانه رفتار میکرد؟ اونم وقتی بکهیون از تمام آزار های دنیای بیرون به خونه اش فرار کرده و در واقع بهش پناه آورده بود. لب پایینش رو محکم بین دندوناش گرفت و با عجله دست بکهیونو از دور بازوش جدا کرد و درحالی که سر می سان رو روی شونه اش میذاشت به سمت طبقه ی بالا رفت. به وضوح می تونست صدای ضربان قلبش و حرکت اون جسم بی قرار و تپنده رو توی سینه اش حس کنه و این بی دلیل عصبانیش میکرد. چه بلایی سر قلب احمقش اومده بود؟ حق نداشت هر وقت خودش خواست اینجوری به تپش بیفته.
می سان رو توی تختش خوابوند و پتو رو روش کشید. کمی اونجا کنار پسرش روی صندلی نشست تا شاید با نگاه کردن به معجزه ی کوچولوش حالت های عجیب بدنش رو فراموش کنه اما متاسفانه هیچ کدوم از اینا جواب ندادن و نیروی نامرئی ای برای رفتن به طبقه ی پایین دائم وسوسه اش میکرد. کلافه چنگی به موهاش زد و به بهونه ی اینکه فقط میخواد روی بکهیون پتو بندازه خودش رو قانع کرد که اشکالی نداره دوباره بره پایین.
پتویی رو از کمد گوشه ی راهرو برداشت و درحالی که سعی داشت به احساسات عجیبش بی توجهی کنه پتو رو روی جثه ی کوچیک بکهیون کشید و به سرعت روش رو برگردوند تا قبل از دوباره وسوسه شدن از اون پسر دور بشه. حتما تحت تاثیر مشروبی که موقع شام خورده بود این بلا داشت سرش میومد. با این فکر کمی خودش رو آروم کرد و در اتاقش رو بست.
KAMU SEDANG MEMBACA
Alien🌠 [Chanbaek]
Fiksi Penggemar"من می خوام توی قلب کوچولوت یه جایی هم برای من باشه." "و منم می خوام بدونی کل این قلب کوچولو برای توئه." ****** پارک چانیول بعد از طرد شدن از سمت خانوادهاش، هرچیزی که مربوط به زندگی سابقش میشه رو رها میکنه و تصمیم می...