همین یک شب.

965 208 338
                                    

[Music track : Tonight/ zayn]

*حتما با موزیک بخونید :) *
"Part five B"

نفس عمیقی کشید و نگاهش روی ظرفی بود که با خودش تموم این مدت حمل کرده بود.

چشم هاش رو بست تا بخاطر بیاره، وقتی زین توی اتاقش ترکش کرده بود، بلند شد تا دوش بگیره و بعد اون جسم درخشان نفس لیام رو بند اورده بود.

هنوز ضعیف بود وقتی لیام بلندش کرد دور دستش نپیچید..انگار دیگه مال لیام نبود..پس اون فقط توی یه ظرف شیشه ای اورده بودش. پیچیک طلایی که تنها همدمش بود تو این مدت.

اونو بین دستاش گرفت و شروع کرد به نوازش کردن..باید به خودش اعتراف میکرد وقتی زین برای لحظه ای خودشو نامزد لیام معرفی کرده بود قلبش به هیجان افتاده بود.
باید اعتراف میکرد گاهی از اینکه کنار اون دیده میشه..خوشحاله! از اینکه رویای جوونی اون که قدم زدن کنار زین بود به حقیقت پیوسته...ولی حالا فقط برای اون رویا کمی دیر بود.

لیام از زین متنفر نبود..دلیل نفرتش از خودش بود چون تموم این مدت فکر میکرد باعث کشته شدن اون شده...اما حالا که حقیقت رو میدونست اون نفرت و سستی لیام رو خشمگین کرده بود..حداقل نیاز به یه نشونه داشت. یه نشونه تا بدونه اون سالمه.

اما باز هم باید اعتراف میکرد وقتی زین باهاش حرف زده بود وقتی داستان اون رو شنید..خشمش برای لحظاتی فروکش کرده بود! زینی که با تمام جونش از لیام محافظت کرده بود، زینی که سه سال تمام با هزارن هزاران پری توی شخصی ترین فکر هاش زندگی کرده بود...زینی که به محض رهاییش از اون زندان به دنبال لیام گشته بود! اما خود لیام و کلنجار های درونیش اونو برای سال های بعد دور نگه داشته بود.

زین رو میبخشید؟ شاید! اما نیاز به زمان داشت...نیاز بود تا خود زین درستش کنه...نیاز بود گاهی خشمش رو خالی کنه.
ولی اگه زمانی نباشه چی؟ از خودش با نگرانی پرسید..برانابوسی که ایان رو سر بریده بود به راحتی میتونست زین رو هم از بین ببره! اگه نقشه هاشون درست پیش نمیرفت اگه نمیتونستن به موقع جلوی جنگ رو بگیرن...اونوقت شاید لیام هیچوقت زمانی نداشت تا به زبون بیاره زین رو بخشیده.

سکوت شب و این افکار شبونه لیام رو یاد گذشته می انداخت...یاد زمانی که با خودش کلنجار میرفت از عشق چیزی به زین بگه یا نه..ایا حالا هم باید زودتر میبخشیدش یا؛ صبر میکرد؟

میون همون افکار غرق بود تا وقتی که دستی شونه اش رو لمس کرد. با وحشت به عقب برگشت و با دیدن زین قلبش ایستاد. اون نباید انقدر زود برمیگشت...نکنه اتفاقی افتاده بود.
پیچیک طلایی رو پشت دست هاش قایم کرد_ز..زین..چیزی شده؟ هنوز..چند..ساعت از رفتنت گذشته.

زین سرش رو پایین انداخت و کمی نزدیک لیام اومد. جوری که نوک بینیش به ارومی روی گونه ی لیام کشیده میشد_ گمونم..فقط دلم برات تنگ شده.

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/حيث تعيش القصص. اكتشف الآن