قوانین جدید

1.1K 254 250
                                    

"Part fourteen"

کف اتاق نشسته بود درحالی که ارنج هاش وزن سرشو روی زانوهاش تحمل میکرد.
سردرد افتضاحی داشت و بعد از _تقریبا_ فرار دیشبش از پیش زین نتونسته بود ثانیه ای چشم هاش رو با ارامش روی هم بزاره!
اتفاقی که داشت میفتاد توضیحی نداشت و لیام نمیتونست با هیچ منطقی ارتباط بین خودش و زین رو توجیح کنه.
توانایی اینو نداشت که جلوی خودش رو بگیره و اینو خوب میدونست درست از همون باری که دنبالش توی اب پریده بود اما میتونست جلوی زین رو بگیره..
اگه فقط یک نفر از اون ها مانع میشد ارتباط بینشون میتونست شکسته بشه و لیام میدونست اون یک نفر هیچوقت خودش نخواهد بود.
باید جلو ی زین و میگرفت باید قرار های هرشبشون رو از بین میبرد‌‌.
همون زین میموند و طلسمش نه لمس نه بوسه و نه احساسی که بخواد لیام رو گیر بندازه.
خودشو قانع کرده بود اگه رفتار های زین نبود ممکن نبود هیچوقت احساسی رو حس کنه هیچوقت عطشی داشته باشه و یا به قصد بوسیدن زین به دیدنش بره.
پس یا باید جرئت داشت تا همه ی مسائل رو به زین توضیح بده و یا اونو دور کنه تا زمانی که طلمسش از بین بره و بعد از اون دوباره لیام میموند و تنهایی های خودش‌.

با حرف های تندی که به آلویرا زده بود حالا حتی خبری هم از اون دختر نبود و لیام تنها دوستش رو هم از دست داده بود.
اگه بیشتر از اون به مسائل فکر میکرد قطعا عقلش رو از دست میداد اما باید تصمیم میگرفت راهی پیدا میکرد وگرنه بدنش متلاشی میشد.
میدونست بالاخره یکی از همین روز ها مغزش از کار میفته...
کنار اومدن با قضیه زین و داشتن راز به اون بزرگی که تو قلبش سنگینی میکرد اونقدر هام اسون نبود.

صدایی از پایین نمیومد و این نشون میداد برایان مثل هربار سراغ ماهی هاش رفته ، لیام همیشه تنها بود اما اینبار بیشتر از هر وقت دیگه ای این تنهایی رو حس میکرد.
حتی جرئت بیرون رفتن رو هم نداشت اصلا دلش نمیخواست الکس رو حتی برای ثانیه ای از دور ببینه.

از روی زمین بلند شد و خودش رو با شتاب روی تخت انداخت.
زین... اون خوشگل بود منحصر به فرد و فوق العاده.
اما سهم لیام نبود هیچوقت!
شاید هرکسی جای لیام بود از این وضع شکایتی نمیکرد اینکه کسی به خواست خودش تورو ببوسه و لمس کنه حتی میتونست خیلی هم خوب باشه و حتی بعد ها خودشو قانع کنه که 'اون خودش خواسته'!
اما لیام نمیتونست ؛ چون مسائل برای زین فرق میکرد اون نمیفهمید ، نمیدونست!
فقط کنجکاو بود..فقط همین.
پس لیام حقشو نداشت به هیچ وجه
باید بهش میگفت...باید توضیح میداد!
اما چیو توضیح میداد وقتی خودش هم هیچ فاکی نمیدونست؟
خودشو توی ذهنش به دادگاه کشونده بود و حالا علیه خودش حکم میداد!

لی_" این اصلا منصفانه نیست!"

فریاد زد وقتی نتونست هیچ تصمیمی بگیره. این فقط سرش رو بیشتر درد میورد.
دوباره از روی تخت نیم خیز شد و به سمت میزش رفت. همونجایی که نقاشی زین همچنان روش بود‌. دست برداشت و دوباره کاغد و قلمشو به دست گرفت.
دوباره شروع کرد به کشیدن. با خودش فکر کرد که تا چه حد احمقه چون حتی وقتی فکر زین با این شدت عذابش میده بازم برای رهایی از اون عذاب به زین فکر میکنه به اجزای صورتش به موهاش ، دقیق دقیق...
جوری که بتونه حتی کوچیکترین جزئیات رو هم بکشه‌.

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/حيث تعيش القصص. اكتشف الآن