اولین بار.

1.1K 199 254
                                    

"Part thirty one"

Warning smut🛇

نگاهش از انگشت حلقه اش تا بازوش کشیده میشد و دوباره با دقت وافری همون مسیر رو با نگاه تکرار میکرد.

حالا که از زین دور شده بود و میتونست افکارش رو سازمان دهی کنه، دچار شوک شده بود.
حالا متوجه مسئولیت بزرگی که همون پیچک طلایی براش اورده بود میشد، حالا که چشم های زین نبودن تا اونو سست و خام کنن!

حالا انگار قلبش ساکت شده باشه و عقلش یه کار افتاده!
تمام مدت در حال پردازش کردن بود اصلا چطوری میتونست با مردی ازدواج کنه که از تمام مدت فقط شب های برای چند ساعت اونو کنار خودش داشت؟

باید با زین حرف میزد..باید بهش میگفت هیچ منطقی توش نیست؛ اما محض رضای خدا کدوم یکی از جریان های بینشون منطقی بود؟

لی_" دارم عقلمو از دست میدم"

زیر لب زمزمه کرد وقتی برای مدت های طولانی تو اتاق نشسته بود و به این تصمیم یهویی احمقانه فکر میکرد.
اما یادش میومد که زین همیشه برای همه چیز عجله داشت، وقتی بهش گفته بود اون دوستشه و بعد بهش گفته بود دوسش داره و حالا هم خواسته بود برای همیشه مال زین باشه!

لی_"اون از مقدمه متنفره!"

لیام گفت و دوباره فکر کرد...اما چیزی که بینشون بود حسی که داشتن انقدر خاص بود که شاید واقعا میتونست جلوی تمام مشکلاتش قد علم کنه.

لی_" به اندازه ی کافی مقدمه داشت!"

لیام جواب خودش رو داد. اما حقیقتا ترسیده بود عاشق یه پری شدن به اندازه ی رویایی بودنش ترسناک هم هست..و حالا لیام میخواست زندگی ای رو با اون شروع کنه که هیچ ایده ای راجع بهش نداره.

حالا دوباره ترس ورش داشته بود. نفسش رو با صدا بیرون داد و روی تختش دراز کشید.
اون پیچک طلایی هر لحظه بیشتر از قبل به دست لیام میچسبید انگار که هر ثانیه بیشتر و بیشتر روی پوست تنش حک میشه!
انگار که لیام حتی نمیتونست دیگه برای لحظه ای اونو از خودش جدا کنه!

دستی روی یکی از برگ های طلایی اون کشید و بعد همون قسمت کوچیکی که لمس شده بود شروع کرد به درخشیدن، لبخند کوچیکی روی لب های لیام نشست..ترسناک بود، همه چی براش ترسناک بود ولی نمیتونست منکر این بشه که تا چه حد از این دنیای جادویی لذت میبره.
شاید باید دوباره همه چیز رو به زین میسپرد، مثل وقتی که اونو به زیر دریا برد، مثل وقتایی که روی کولش سوار میشد،
مثل وقتی که با خیال راحت خودش رو در اختیار زین میذاشت تا خونش رو بمکه چون میدونست زین اسیبی به لیام نمیزد!
شاید حالا هم باید رهاش میکرد تا زین با نقشه هایی که توی سرش داشت زندگی رویاییشون رو پیش ببره.

چون لیام میدونست با تمام این ترس ها و شوک ها امکان نداشت بخواد حتی برای یک لحظه اجازه بده حتی سایه ی زین از زندگی اون بیرون بره...
جدا از عشق بی نهایتش لیام به زین وابسته بود جوری که اصلا بخاطر نداشت تا قبل از اون چطوری زندگی میکرده انگار تمام زندگی قبل از اون فراموش شده باشه!

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/حيث تعيش القصص. اكتشف الآن