معمولی.

974 252 303
                                    

" part fifteen"

شب گذشته وقتی لیام به خونه رسید برای همه چیز هایی که فکر میکرد از دستشون داده گریه کرد.
برا غم گریه کرد و برای زین.

بسته ی دونات رو توی دستش محکم کرد و همزمان سعی داشت سیل عظیمی از پیام هایی که به گوشیش میومد رو جواب بده.
کوله پشتیش از ارنجش اویزون بود و بسته دونات توی دستش موهاش اشفته و سرکش بالای سرش جمع شده بودن و حالا درحالی که به پیام های نایل جواب میداد سعی داشت زنگ اون خونه رو بزنه.

قبل از اینکه بتونه زنگ رو فشار بده در چوبی اون خونه باز شد و برایان با ابروهای پر پشتش روبه روش نمایان شد.
اون خروار مو های سفید و سیاه رو بالا داد تا بتونه فردی که جلوش وایساده بود رو ببینه_اوه آلویرا...لیام تو اتاقشه

برایان گفت و بطری ابجوش رو سر کشید و بعد کنار رفت تا اون دختر که معلوم نبود از چی انقدر هول شده داخل بشه.

آلویرا دست پاچه بسته ی دونات رو جلوی چشم هاش گرفت و درحالی که سعی میکرد نگاهش به برایان نیفته عقب عقب به سمت پله ها رفت_ ممنون..من..میرم بالا

برایان برای بار دوم ابروهای پر پشتش رو بالا انداخت تا الویرا رو نگاه کنه اما اون دختر به سرعت برق و باد بالا رفته بود پس شونه ای بالا انداخت و بطری ابجوش رو دوباره به لب هاش چسبوند.
قطره ای از ابجو از بین لب هاش سر خورد و از چونش پایین ریخت و وقتی سردی اون رو روی سینه ی لختش احساس کرد تازه متوجه شد اون دختر چرا از نگاه کردن بهش خود داری میکرده‌. قهقه زد و دستی به سینه ی لختش کشید_ با این حجم از مو حتی چیزی هم معلوم نیست.

اون گفت و حتی بیشتر هم خندید‌.

با شنیدن صدای برایان چشم هاشو روی هم فشار داد و بعد ضربه ای به در اتاق لیام زد_ لیم..میتونم بیام تو؟

لحظه ای بعد در اتاق باز شد و لیام جلوی در ظاهر.
هوای اون اتاق گرفته بود و بوی عق و الکل میداد و در مقایل ظاهر لیام هم چندان تعریفی نداشت.
چشم هاش ریز و پف کرده بودن و تیشرتی به تن نداشت.
موهاش حتی از موهای الویرا هم اشفته تر بود.

بسته ی دونات رو جلوگرفت و به ارومی داخل شد.
روی زمین پر بود از برگه های سیاه سفید و الویرا با نگاه گذرایی که انداخت میتونست تشخیص بده اونا یه جور نقاشی یا طراحی هستن.
نگاهی به لیام انداخت و بسته دونات رو بیشتر به طرفش گرفت_ برات دونات اوردم

لیام بسته ی دونات رو گرفت و اونو روی تخت انداخت بعد بدن ظریف الویرا رو سمت خودش کشید و محکم بغلش کرد.
دست هاش رو روی کمر باریک اون دختر حرکت میداد و همزمان سعی میکرد بغض شدید گلوش رو کنترل کنه_ متاسفم...ببخشید بخاطر دیکی که بودم.

آل_"هی راجب خودت بد حرف نزن."

آلویرا گفت و بیشتر لیام و بغل کرد و اون ها بعد از دقایقی از هم جدا شدن.

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/حيث تعيش القصص. اكتشف الآن