اورابلا

1K 252 187
                                    

"Part ten"

*ووت یادتون نره*

ماری_" اوه خدای بزرگ نمیدونی چقدر دلم برای این حس تنگ شده بود"

ماریا گفت در حالی که با پاهای برهنه روی شن های ساحل راه میرفتند
چهار روز از اومدن ماریا میگذشت و اون سعی داشت به خوبی تمام دلتنگی هاش رو رفع کنه و حالا با برایان به اسکله اومده بود تا بتونه دوباره توی ساحل قدم بزنه در حالی که دستای پسرشو گرفته، هرچند این لیام اصلا شباهتی به بچه ی پنج ساله ای که برای گردش به ساحل میورد نداشت.

لیام لبخندی زد و به چهره ای خوشحال و درخشان ماریا خیره شد گاهی فکر میکرد ماریا حتی در حق خودش هم بد کرده چطوری هربار میزاشت و میرفت وقتی انقدر عاشق این شهر بود؟

لی_اگر بیشتر میموندی هر روز صبح باهات میومدم تا باهم قدم بزنیم.

ماریا دستشو دور بازوی لیام محکتم حلقه کرد و سرشو به سرشونه های اون فشرد
ماری_ آمور...تو که میدونی مجبورم؛ اما دارم روش کار میکنم خب؟ سعی میکنم یه برنامه بچینم تا همو بیشتر ببینیم.

لیام سری تکون داد و حرف دیگه ای نزد نکه حرفی نداشت که بزنه و نه حتی سوالی نداشت که بپرسه؛ فقط نمیخواست رابطه ی خوبی که دارن و خراب کنه
لیام میخواست درک کنه و نشون بده میتونه بفهمه پس حرف دیگه ای نزد و ماریا نمیدونست چطور قدردان این باشه.

تقریبا نزدیکای ظهر بود که تصمیم گرفتن کنار ساحل یه میز اجاره کنن که تا موقع ناهار برایان به اون ها ملحق بشه.

لیام در حالی که توی افکار خودش غرق بود به ساحل خیره شد؛ حالا که ماریا رفته بود تا چندتا نوشیدنی بگیره اون بالاخره میتونست مدتی رو با افکار خودش تنها باشه.
۲ روز از اخرین باری که زین رو دید میگذشت و اون دیگه به تخته سنگ معروف نرفته بود؛ این عجیب بود و هست چون لیام اخرین باری که زین نجاتش داد با خودش فکر کرده بود که هربار به اونجا بره و اهمیتی نداشت اگه طلسمش فعال شده بود یا نه
اما حالا اینجا بود و تمام این مدت رو با ماریا گذرونده بود.

دلیلش رو به خوبی میدونست اما اونقدری شجاعت نداشت تا به خودش اعتراف کنه پس فقط به خودش القا کرده بود که دلش برای ماریا تنگ شده
اما جایی تو قلبش میدونست از خودش خجالت میکشه
خجالت میکشه چون اونقدر سست و ضعیف شده که دیگه نمیتونست خودش رو در مقابل زین کنترل کنه و بعد از اخرین باری که زین توی گوشش خونده بود عطشش نسبت به لمس های اون صد ها برابر شده بود.

زین تنها خواسته ی لیام رو انجام داده بود و این لیام بود که از رفتنش جلوگیری کرده بود و مجبورش میکرد پیشش بمونه
و بعد در کمال بی شرمی وقتی زین فقط جونش رو نجات میداد اون به قصد بوسه جلو رفته بود
اون لحظه از نظر خودش اشکالی نداشت اما وقتی زین تنها با " اینم بخاطر تو " ترکش کرده بود فهمید که تا چه حد اشتباه میکرده. حالا اونقدر عصبی و کلافه بود که ترجیح میداد تا زمانی که مجبور نشده با زین روبه رو نشه.

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/حيث تعيش القصص. اكتشف الآن