نقطه ی اتصال.

766 198 361
                                    

"Part two B"

درست از لحظه ی بیدار شدنش به پنجره ی روبه روش زل زده بود. تمایلی برای حرکت نداشت و حتی دلش نمیخواست اتاق رو ترک بکنه.
بعد از اتفاقات دیشب موجی از خشم و نفرت وجودش رو پر کرده بود که دیگه نمیتونست نسبت به اون شئ مزخرف دور دستش بی تفاوت باشه؛ دیگه نمیخواست روش رو بپوشونه بلکه میخواست برای همیشه اون رو از زندگیش محو کنه.

پس گذر ساعت ها با خشم از رو تخت بلند شد و تنش بزرگس تو تمام رفتار هاش به چشم میومد؛ جوری که یا عصبانیت کشو و کابینت های اشپزخونه رو باز میکرد تا شاید بتونه وسیله ی به درد بخوری پیدا کنه.

لحظاتی بعد روی ملحفه ی سفید و تازه ی تختش پر شده بود از ابزار های نوک تیز؛ انواع قیچی ها و چاقو ها. سمت دیگه ی تخت نشست و بعد دستاش با شدت مشعول به کار شدن.
با هرکدوم از اون ابزار ها مدت طولانی مشغول بود بلکه بتونه اون پیچک طلایی رو از دستش جدا کنه‌.

هیچ اتفاقی برای اون پیچک نمیفتاد بلکه هربار بیشتر و بیشتر دور بازوی اون سفت میشد. لیام میدونست نتیجه ای نداره چون هزاران بار امتحانش کرده بود اما در عین حال دیگه وجود اون براش اهمیتی نداشت. تا اون لحظه ای که احساس نیازش به ادم های جدید به تموم احساس های دیگه اش چیره شد؛ لیام دیگه خسته بود از بوسیدن ادم های غریبه توی بار و یا پس از مدت های طولانی طول کشیدن بیشتر حموم های ده دقیقه ایش ، بدن و ذهنش نیاز داشت باره دیگه دوست داشتن و دوست داشته شدن رو احساس کنه و حالا وجود اون حلقه براش مثل کابوس بود.

عصبی فریادی کشید و لحظه ای بعد تمام اون ابزار ها روی زمین اتاق پرتاب شدن و صدای جیرینگ ک جیزنگشون تا مدت ها تو گوش لیام پیچید.

نمیتونست شعله های خشمش رو خاموش کنه نمیتونست دوباره بی تفاوت از کنارش بگذره. با دست هاش مشغول جدا کردن اون شد حتی جایی از دندون هاش استفاده کرد. از گوشه تیز تخت، حتی با کوبندنش به زمین و دیوار اما هیچ اتفاقی نیفتاد.

اما لیام فراموش کرده بود یا شاید میخواست فراموش کنه. حقیقت به وضوح روشنی افتاب روی موهای روشن و کوتاهش بود! اون پیچک طلایی فقط یه حلقه بود و لیام این رو میدونست شاید جایی تو اعماق قلبش نمیخواست بخاطر بیاره و اون رو جدا کنه. اما در بین تلاش هاش و دست و پا زدن هاش برای جدا کردن اون؛ از روی عمد و یا شاید تصادفا دست انداخت دور انگشت حلقه اش و اون پیچک رو بیرون کشید.

درست ثانیه ای بعد پیچک طلایی دست از تابیدن برداشت و روی ملحفه ی سفید مثل یه چوب یا گلی خشک شده افتاد.
همونجا بود که انگار یاد و خاطرات و کاری که کرده بود با شدت به ذهن لیام هجوم اورد:

[تا وقتی اون اونجاست یه تصمیم بهتر بگیر لیام!

توی دنیای ما وقتی ماده ها تولید مثل میکنن این پیچک جادویی دور دستشون باعث میشه تا کسی نزدیکشون نشه‌.

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/حيث تعيش القصص. اكتشف الآن