یک شروع متفاوت

2K 359 82
                                    

آفتاب داغ و سوزناک پوست پشت گردنش رو میسوزوند
برخلاف افتاب اتشین آتلانتا اون پسر همیشه رنگ پریده بود..

آتلانتا یک شهر شلوغ و پر از هیاهو بود!
هوای همیشه تابستانی اش، گرمای شرجی، بوی نم دریا و صدای موسیقی که همیشه کل شهر رو پر میکرد هیجوقت مورد علاقه ی لیام نبود.
حتی دختر های رقاص با دامن های پف دار و شلوغشون یا بادبزن های طرح دار و چهره های امریکای لاتین هرگز توجه لیام " رنگ پریده" رو به خود جلب نمیکرد..

در حالی که صدای افکارش تمام شلوغی های شهر رو خاموش کرده بود ، قدم میزد
اما نمیشد در نظر نگرفت که صدای افکارش حتی از سر و صداهای اتلانتا عذاب اور تر بود!
سوت میزد، برای پرت کردن حواسش از صدا های درون سرش و این سوت زدن تاثیر زیادی روی لیام داشت
در حالی که سعی میکرد به بهترین نحو ممکن سمفونی دریاچه قو رو بنوازه هیکل ورزیده ی کسی سد راهش شد؛ پسر افتاب سوخته با چشم های زمردی رنگش نگاهی به لیام انداخت و گفت:" فکر می کردم خوناشام ها روز های توی تابوت میخوابن"
پوزخندی زد و لیام با ضربه ی تن تنومندش به جلو پرتاب شد‌..
درسته؛ این دلیلی بود که اتلانتا شهر مورد علاقه ی لیام نبود، تفاوت ظاهری و شاید باطنی اون رو از هر پسر ورزیده ی لاتین اتلانتا متمایز میکرد .
لیام موج سواری نمی کرد ، برای دختر ها سوت نمیزد و یا هیچ کار پر هیجانی که هر کسی از یک شهروند اتلانتایی انتظار میرفت

عصر لیام با متلک و خوش مزگی های پسرای پوشت شکلاتی شب شد و لیام خودش رو توی بندر درحالی که به اقیانوس خیره شده بود پیدا کرد_ لیام موج سواری دوست نداشت اما این ذره ای از علاقه ی لیام به دریا کم نمیکرد_ پوفی کشید و به مهتابی که تخته سنگ چند مایل اون طرف ترش رو روشن کرده بود خیره شد
قدمی به جلو برداشت جلوتر و جلوتر و با هرقدمش صدای جیر جیر تخته ی چوبی اسکله به صدا در می اومد
لیام درحالی چشماشو میبست ارزو کرد کاش زمین دهن باز کنه و تمام سر و صدای اون شهر رو ببلعِ و اتلانتا مثل شب هاش بدرخشه

لیام از سکوت لذت میبرد اما این سکوت نباید ادامه پیدا می کرد افکار لیام وقتی همه جا ساکت بود مثل یک گرگ وحشی به یک بره ی زخمی حمله می کرد
پس لیام سوت زد، دوباره..
سمفونی دریاچه ی قو توی بندر طنین انداخت و صدای امواج دریا همراهیش میکرد.
مدتی گذشت و لیام متوجه شد این صدای خودش نیست که بندر رو غرق زیبایی کرده
وحشت زده به اطراف چشم دوخت ، به نور مهتاب روی تخته سنگ
و چیزی رو که میدید باور نمی کرد
یک مرد یا احتمالا یک پسر با پوستی درخشان و رنگ پریده روی صخره نشسته بود انقدر زیبا اوای سمفونی رو ادا که گوش های لیام مثل بنده برای معبود بی قراری میکرد
ناگهان اوا قطع شد ، انگار پسر تازه متوجه شده بود که امشب تنها نیست و به لیام زل زد
پسر وحشت زده به درون اب پرید و قسم میخورم اینبار هوش از سر لیام هم پرید
به دنبال بدن ورزیده و خوش تراشش باله ی زرد رنگ با پولک های سبز ابی دیده شد که با سرعت و شتاب اب دریا رو شکافت و لحظه ای بعد ناپدید شد درست انگار هیچوقت اونجا نبود..
غریزه ، وحشت ، علاقه ، کنجکاوی یا هرکدوم از این صفات میتونست دلیل پرش لیام اوی اب باشه
و اره لیام پرید و با سرعت دست و پا زد و این اولین بار بود
دریای اتلانتا بدن لیام رو لمس می کرد


.
.
.
.

اقا من حس میکنم ریدم!
اگه ریدم به بزرگی خودتون ببخشید و این فقط مقدمه بود
پارت اصلی قلمش فرق میکنه فک کنم
نظر بدین از همین الان تا اگه دوس دارید ادامه بدم اگه نه پاکش کنم:)
اگه یه نفرم بخونه و مرتب برام کامنت بزاره به عشق همون، یه زیام طولانی میزنم در راه خدا بریم واسه ۱۰۰ پارت
هق.

THE OCEAN MYSTERY  /ziam/حيث تعيش القصص. اكتشف الآن