ته را با لبخندی که به زیبایی نور ماه می درخشید ، از اتاق بیرون اومد و خیلی زود با آغوش گرم جهیون رو به رو شد ." چطوری ؟ " جهیون زیرگوشش زمزمه کرد .
" عالیم " دختر جواب داد و بعد یه مکث کوتاه پرسید " مهمونت هم اومده ؟"
لبخند روی لب جهیون جای خودش رو به خنده مضطربی داد " اوهوم "
مرد از ته را جدا شد و اجازه داد دختر عمو و دوست پسرش با هم آشنا بشن .
ته را با چشم های کنجکاوی به دنبال مهمون عزیز پسر عموش گشت و با دیدن پسر لاغر اندام ، رنگ از رخش پرید .
با چشم های به خون نشسته ـش پسر رو کنکاش کرد و دنبال منشاء بوی آشنایی گشت که حالا روانش رو عصبی کرده بود.
لبخند مشتاقانه ی تیونگ ، با دیدن چهره ی خشمگین ته را ، راهی جز فرار از صورتش نداشت.
خونه توی سکوتِ بی سابقه ای فرو رفته بود و کسی جرئت نمی کرد حرف بزنه .
جهیون مضطرب نگاهش رو بین تیونگ و ته را رد و بدل کرد و خیلی سریع کنار ویلچر دختر عموش زانو زد : " ته را ! چیزی شده؟ "
ته را با شنیدن صدای مرد ، از دنیای خشمی که توش گیر کرده بود بیرون اومد و به سختی خندید : " نـ .. نه ! "
با برگشتن لبخند به چهره ی عصبی ته را ، خونه نفس حبس شده ی خودش رو به بیرون هل داد.
تیونگ انتظار برخورد عجیب دختری که بارها اسمش رو از دهن جهیون شنیده بود ، نداشت و نمی دونست باید لبخند دختر رو مایه ی تسلی در نظر بگیره یا نه.
ته را خودش رو از درون سیلی زد و رو به پسر ترسیده گفت : " ببخشید . فقط یاد کسی افتادم ، نمی خواستم بترسونمت. من ته را ـم دختر عموی جهیون "
خونه دوباره غرق سکوت شد اما خیلی زود پچ پچ ها گوش سالن رو کر کرد :
ته را چیزی به یاد آورده ؟ این اولین بار بعد اون
تصادف ـه که چیزی به یاد میاره؟ بعد هشت سال!اخم های کنجکاو جهیون توی هم رفت اما سعی کرد سوالی نپرسه و فضا رو عوض کنه . با لحن شوخی گفت : " اجازه هست بیایم داخل؟ "
مادر جهیون خندید و جهیون و «دوست»ـش رو به داخل سالن اصلی راهنمایی کرد ؛ بقیه افراد خانواده هم به دنبال اون ها به سمت سالن رفتن.
=•=
ساعت ده شب بود و بیمارستان برعکس همیشه خلوت به نظر می رسید .
جنو پشت پلک های خسته ـش رو مالید و علائم حیات تنها برادرش رو بررسی کرد ؛ هیچ چیز تغییر نکرده بود !
دست روی بدنِ فلج برادرش کشید و زمزمه وار گفت : " هیونگ ! درد که نداری ، نه ؟ "
خندید : " نه ، دکترـا گفتن دیگه هیچ دردی توی بدن ـت حس نمی کنی ! "
YOU ARE READING
🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]
Fanfictionفصل دوم فرشته نگهبان ~ فرشته ی لی تیونگ ، فرشته ای نیست که فقط یه توهم گذرا یا یک نقاشی به جا مونده از دوران سخت کودکیش باشه . اون فرشته ، جونگ جهیونی بوده که تمام طول زندگیش بدون این که حتی خبر داشته باشه از پسر جوون محافظت میکرده . یا حداقل توی ذه...