ραrt 41

80 18 3
                                    

"پسرم رو کشت! دونگهیوک من رو کشت! دیگه نمی تونستم تحمل کنم، نه نه دیگه نمیتونم" اشک های مرد پیر با سرعت از گوشه ی چشمش فرو می ریخت و فریاد های ترسیده و خشمگینش اتاقک کوچیک اداره پلیس رو پر کرده بود.

"شما مطمئنید اون عکسی که بهتون نشون دادن، پسرتونه؟" یکی از مامورین اداره که وظیفه صحبت با مرد رو داشت، پرسید.

"من..من خواب بودم. یکی از اون لاشی هایی که توی اون زندان لعنت شده ازم مراقبت میکرد، بیدارم کرد و یه عکس بهم نشون داد و بهم گفت اون عکس دونگهیوک منه " گریه های مرد شدید شد " اون عکس ... اون عکس بدن تیکه تیکه شده ی پسرم بود." شیهه های دردناکش قلب هر کسی رو به درد میاورد " من خیلی وقته پسرم رو ندیدم و چهره اش رو به خوبی به یاد ندارم، حتما حالا که بزرگتر شده هم کلی تغییر کرده! سال ها پیش وقتی مادرش مرد اون هم از خونه فرار کرد و برای همیشه رفت.. بعد ها وقتی خواستم دنبالش بگردم جانی بهم گفت که دونگهیوکِ قشنگ من مرده، به همین خاطر هیچوقت دنبالش نرفتم"

"چرا همون موقع که فرار کرد دنبالش نرفتید؟" مامور پرسید.

"چون..چون.." مکث کرد. انگار دنبال بهانه ی قابل قبولی می گشت "دونگهیوک بچه ی ناخواسته بود. وقتی همسر اولم هنوز زنده بود، من یک شب با یک زن خوابیدم، مدت ها گذشته بود و من حتی چهره ی اون زن رو به یاد نمیاوردم که اون اومد و بهم گفت حامله ست! من باور نکردم و انداختمش بیرون. تا اینکه ماه ها بعد، روزی که دونگهیوک به دنیا اومد، همسر من هم فوت کرد! من توی بیمارستان اون زن رو دیدم و بعد.. بعد یک مدت با هم ازدواج کردیم"

"چرا بعد ها به فکر پیدا کردن دونگهیوک افتادید؟" مامور روی صندلی اش تکون خورد و به جلو خم شد. همه چی درباره ی اون مرد براش غیرقابل فهم بود.

"من یه پدرم نباید بچه ام رو بخوام؟"

***

با شنیدن حرف هایی که بیشتر شبیه یک داستان تخیلی ترسناک بودن تا واقعیت، پاهاش رو عقب کشید و اماده ی فرار شد، اما قبل از اینکه پاهای سختش بتونن مصافت زیادی رو عقب برن در بزرگ اتاق آقای جونگ باز شد و چهره ی رنگ پریده ی جهیون بهش سلام کرد.

"تیونگ..؟"

"جهیون!" دستپاچه و شوکه بود، شاید هم یکم ترسیده.

"او..اومدم بـ بگم" باید آروم می موند؟ "بـ بگم ته را داره بهوش میاد"

جهیون با شنیدن حرف تیونگ، به سرعت پسر رو کنار زد و به سمت اتاق ته را رفت.

آقای جونگ اما قبل از اینکه به دنبال پسرش حرکت کنه، با لحن شکاکی پرسید: "از..کی اینجا بودی؟"

تیونگ ترسیده بود، باید چطور جواب میداد؟ از زمانی که حرف هاتون شروع شد؟

"هـ همین که اومدم شما در رو باز کردید"

آقای جونگ لبخندی زد: "اوه که اینطور!" و رفت.

....

ته را فقط چند دقیقه بعد از بیدار شدن، دوباره خوابید اما این بار بخاطر خستگی ای که چندین روز درد و بیهوش بهش هدیه کرده بود. آقای جونگ کمی بعد دیدن ته را غیبش زد و تیونگ هم برگشت تا چند دقیقه ای با جینا باشه اما جهیون در کنار دختری که تمام زندگی اش نقش خواهر نداشته رو بازی کرده بود نشست و به نوازش موهای صاف و صورت زخمی اش مشغول شد.

مدتی گذشت و جهیون بعد از نشوندن لب هاش روی پیشونی گرم ته را، از جاش بلند شد و به سمت بیرون اتاق رفت.

"تیونگ؟" با دیدن پسر که کنار در اتاق روی زمین نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود، تعجب کرد.

برعکس همیشه که تیونگ با چشم های درخشانش بهش نگاه میکرد و با انرژی جوابش رو میداد، این بار پسر آروم و بی رمق بود.

جهیون لبخند غمگینی زد و خم شد.

"تیونگا!" چشم های آرومش با ناآرومی دنبال رگه های شوق و انرژی توی چشم های دوست پسرش میگشت؛ اما چشم های پسر کوچولوش از هر وقت دیگه ای خاموش تر بودن.

"هوم؟" صداش خشک و گرفته بود.

جهیون قدم جلوتر گذاشت. دست هاش با دلتنگی گونه های لاغر تیونگ رو لمس کردن و لب هاش با شرمساری روی پیشونی پسر نشستن؛ قلبش پر از احساسات بود اما هیچ راهی جز بوسیدن برای ابرازش پیدا نمیکرد.

تیونگ چشم هاش رو بست و دست هاش رو مشت کرد؛ مشت کرد تا محکم به سینه ی پسر بکوبه و اون رو عقب بزنه، بهش بگه بخاطر نابود کردن تمام خاطراتی که میتونستن با خانواده اش داشته باشه، ازش متنفره و نمیخواد حتی یک لحظه ی دیگه رو با وجود نفرت انگیزش بگذرونه.

ولی آماده ی توپیدن به جهیون بود که قطره اشک گرمی روی پلک هاش ریخت و راه گونه اش رو سفر کرد. گرمای قطره اشک تیونگ رو متوقف کرد.

پاهای جهیون ناتوان از فشار روی بال های شکسته اش، لرزیدن و زانو هاش به زمین خوردن. لب هاش از پیشونی گرم تیونگ جدا شدن و دست هاش روی قلب پسر افتادن.

تیونگ گیج به چشم های خیس جهیون نگاه کرد اما چیزی نگفت.

"تیونگا!" اشک هاش رو پاک کرد اما خیلی زود اشک های جدیدی از چشمش پایین ریختن "معذرت میخوام"

تا به حال شده شور عشق قلبتون رو به پرواز در بیاره و بعد بفهمید بانی اصلی سختی های معشوقه تون خودتونید؟

اولین بار بود که جهیون از اعماق قلبش آرزو میکرد که ای کاش به دنیا نیومده بود. ای کاش وجود نداشت و وجودش زندگی آدم های دوست داشتنی زندگی اش رو به لجن خفقان آوری تبدیل نمیکرد. ای کاش هیچوقت به دنیا نمی اومد!

جهیون متنفر بود ... از خودش! اما شاید تقصیر هایی که روی دوش خودش می انداخت، بیشتر از واقعیت بود...

🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]Where stories live. Discover now