ραrt 37

78 19 16
                                    


سکوت مطلق؛ تنها چیزی که شنیده می شد. دور از هیاهوی پشت در، دیگه حتی صدای نفس کشیدن های سرسختانه اش هم به گوش نمی رسید.

عقربه های ساعتِ روی دیوار به احترام اون بی صدا می چرخیدن و باد، خموش میون لاخ موهاش سفر می کرد.

برگ های درخت به پنجره می خوردن، اما انگار اون ها هم از خلق هر صدایی هراس داشتن.

انگار می ترسیدن آواز نابجاشون پسر رو آزرده خاطر کنه، مخصوصا حالا؛ حالا که پسر رنج کشیده به آرامش ابدی رسیده بود.

اما خیلی زود آرامش حاکم، فرو پاشید و هیاهوی غم انگیزی اتاق رو پر کرد.

"هیونگ!" جنو بود.

پسر روی زمین افتاد، با چشم های اشکین و صورت آشفته اش به برادری که آماده ی سفر روی تخت بیمارستان خوابیده بود خیره شد.

"هیونگ! " انگار جز دائما به زبون آوردن اسمش حرف دیگه ای نداشت..

دست هاش رو روی زمین گذاشت بلکه تکیه گاه بدن بی قرارش باشن. سرش رو پایین انداخت تا مجبور نباشه به پیکره ی بی جون تنها برادرش خیره بشه.

"جنو"

مادرش شرمسار کنارش زانو زد، بازوهای پسرش رو توی دست هاش گرفت و آروم نوازش کرد.

"مامان" صداش خیلی شکسته بود.

"جانم؟" زن با صدای بغض داری جواب داد.

طوری که انگار از سوال پسر کوچیکش با خبر بود، آماده ی جواب دادن شد.

"مگه نگفتی زنده میمونه؟ مگه بهم قول ندادی دوباره با هم میریم شرکت و کلی سرم غرغر میکنه؟مگه قول ندادی مامان؟"

بغض زن شکست و دست های خسته اش دور بازوی جنو محکم شد.

"مامان؟مگه قول ندادی؟" جنو بار دیگه گفت.

اشک هاش بی اختیار روی گونه هاش می چکیدن و زمین اتاقکِ بیمارستان رو خیس می کردن.

"مامان" صدای هق زدن های داغدارش، مادرش رو بیشتر از قبل به گریه انداخت.

چشم هاش تحمل دیدن پیکر برادرش رو نداشتن و پاهاش آماده نبودن به سمت جسم بی جونش حرکت کنن.

"جنو" آقای کیم با دیدنِ پسرِ بی قرار و همسر گریونش که روی زمین افتاده بودن و هق هق های داغداری سر می دادن، بین چهار چوب در متوقف شد.

انگار پدرش هم می ترسید سر بالا کنه و چیزی رو ببینه که تمام این هفته ها از رو به رو شدن باهاش بیم داشت.

اما انگار اون کابوسِ ترسناک شب های بی تابیش حالا تنها چند قدم باهاش فاصله داشت.

•••

لگد محکمی به بدن کبود و مملو دردش خورد و آه بلندی از میون لب هاش گذشت.

"چی شد؟ دردت گرفت؟" کسی با قهقه ی نفرت انگیزی پرسید.

جواب نداد. هنوز نمی خواست کم بیاره.

"کیم جانگوو؟ هنوز هم میخوای مقاومت کنی؟"

حرفی نزد. در واقع نمی تونست حرف بزنه. چند روزی می شد که به جز تیکه نون های لگد شده ای که براش داخل سلول می انداختن چیزی نخورده بود.این روزها ضربات زیاد و گشنگی های شدید رو تحمل کرده بود و دیگه نای تکون خوردن یا حتی جنبوندن لب هایِ خشکیده اش رو هم نداشت.

جانی، مردی که مدت ها بود جانگوو رو توی سلول خاکی و دل مرده ای زندانی کرده بود بلکه پسر به خواسته هاش عمل کنه، روی زانوهاش نشست.

موهای پسر رو کشید و سمت خودش آورد : "میخوای یه چیز خنده دار بهت نشون بدم؟"

جانگوو با باقی مونده ی انرژی اش سعی کرد مرد رو پس بزنه اما انگار زور تنِ بی رمقش به اون مرد قدرتمند نمی رسید.

"میدونم میخوای.. بزار بهت نشون بدم"

مرد مبایلش رو در آورد و تصویر تاری از یه ویدیو جلوی چشم های جانگوو شکل گرفت.

"یک دو سه پلی "

و با گذشت اولین ثانیه های ویدیو، پسر در هم شکست.

فرشته ی نازنینش، کسی که روزی با آرزوی بهترین ها ترکش کرده بود، مرد قوی و بی آزارش، جلوی چشم هاش می لرزید و .. جون می داد. سینه ایی که یه زمانی پناهِ سر بی قرارش بود، به سختی بالا و پایین می شد و لب هایی که یک زمانی لب هاش رو عاشقانه می بوسیدن برای بدست آوردن اندک اکسیژنی تقلا می کردن.

چند لحظه ای گذشت و بدن معشوقه ی عزیزش از لرزش ایستاد، چشم هایی که روزی درخشش کهکشان رو داشتن بسته شدن و دست های گرمی که روزی دست های مضطربش رو در آغوش می گرفتن به پهلویی افتادن.

و آخرین چیزی که جانگوو میدونست این بود که.. معشوقه ی عزیزش برای همیشه از دنیا رفته بود.

🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]Where stories live. Discover now