فلش بک - محوطه بیمارستانجهیون جلو حرکت میکرد و تیونگ پشت سرش قدم بر میداشت .
جلوی در سفید رنگ اتاق جهیون که رسیدن ، هر دو مکث کردن . اون لحظه مخلوطی از هیجان و تردید زنجیر های دور قلبشون رو فشرده تر میکرد .
تیونگ از پشت دست جهیون رو لمس کرد تا حرفی که حتی خودش هم نمیدونست چیه رو بهش بفهمونه .
جهیون نیم نگاه به تیونگ کرد و در نهایت دری که تنها مانع بین اونها و دختر بچه ی شش ساله بود ، توسط پسر بزرگتر باز شد .
پرستاری که برای مراقبت از جینا داخل اتاق نشسته بود و سعی میکرد اون رو به حرف بیاره با باز شدن در دست از کار کشید .
" دکتر همونطور که بهتون گفتم شوک بدی بهش وارد شده نیاز به زمان داره " پرستار با غمی که پشت لبخند مهربونش پنهان کرده بود گفت .
" ممنون از تلاشت . میتونید برید ما پیشش هستیم " جهیون هم با لبخندی پرستار مسن رو بدرقه کرد .
تیونگ بالاخره دست های دوست پسرش رو رها کرد و به سمت جینا رفت . با برداشتن هر قدم انگار قوی تر و مصمم تر میشد . مصمم برای مراقبت دختر بچه ای که توی موقعیتی مشابه موقعیت خودش قرار گرفته بود .
با رسیدن به چند قدمی دختر ، روی زانوهاش نشست و آروم دختر بچه ای که چشم های عسلی و موهای بلند و لختش زیبایی به خصوصی بهش بخشیده بود رو در آغوش گرفت .
" جینا کوچولو . اوپا پیشته باشه ؟ " با بیاد آوردن سالها زندانی بودن توی سلول نم گرفته تنهایی ، نمیتونست اون دختر کم سن و سال رو تنها بزاره .
جهیون عقب ایستاده بود و تصویر شیرین و غمناک دختر بچه ای که در آغوش دوست پسرش میلرزید رو تماشا میکرد . نمیدونست چیکار کنه یا چی بگه اما از اعماق وجودش میخواست که همونطور که تیونگش رو در آغوش گرفت و ازش مراقبت کرد ، جینا رو هم مهمون آغوش گرم یه خانواده جدید کنه . خانواده ای که با تیونگ میساخت و جینا زمرد با ارزش این پیوند میشد .
بعد از تصور رویایی خانواده کوچیکش صدای تیونگ اون رو به اتاقک برگردوند .
" میشه جینا رو با خودمون ببریم خونه ؟ " تیونگ چشم های معصومش رو به چشم های مشکی جهیون دوخت و بی صدا بهش التماس کرد .
جهیون نفهمید چرا ، چطوری و با چه منطقی ولی سریع سرش رو تکون داد تا به تیونگ دلگرمی بده .
چشم های خسته تیونگ درخشید و همین برای ساخته شدن لبخند جهیون کافی بود .
" پس میرم صحبت کنم تا اگر از نظر قانونی مشکلی بود حل بشه . فقط ... " بعد از لحظه ای مکث کردن نگاهش رو از تیونگ به سمت اون دختر بچه چرخوند " قبلش شما رو میبرم خونه خوب نیست اینجا بمونید " با زدن این حرف حسی که شاید توی توهمات یا تخیلاتش میتونست اسمش رو «حس پدرانه» بزاره تمام وجودش رو پر کرد .
YOU ARE READING
🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]
Fanfictionفصل دوم فرشته نگهبان ~ فرشته ی لی تیونگ ، فرشته ای نیست که فقط یه توهم گذرا یا یک نقاشی به جا مونده از دوران سخت کودکیش باشه . اون فرشته ، جونگ جهیونی بوده که تمام طول زندگیش بدون این که حتی خبر داشته باشه از پسر جوون محافظت میکرده . یا حداقل توی ذه...