ραrt 15

129 25 12
                                    


فلش بک - محوطه بیمارستان

جهیون جلو حرکت میکرد و تیونگ پشت سرش قدم بر میداشت .

جلوی در سفید رنگ اتاق جهیون که رسیدن ، هر دو مکث کردن . اون لحظه مخلوطی از هیجان و تردید زنجیر های دور قلبشون رو فشرده تر میکرد .

تیونگ از پشت دست جهیون رو لمس کرد تا حرفی که حتی خودش هم نمیدونست چیه رو بهش بفهمونه .

جهیون نیم نگاه به تیونگ کرد و در نهایت دری که تنها مانع بین اونها و دختر بچه ی شش ساله بود ، توسط پسر بزرگتر باز شد .

پرستاری که برای مراقبت از جینا داخل اتاق نشسته بود و سعی میکرد اون رو به حرف بیاره با باز شدن در دست از کار کشید .

" دکتر همونطور که بهتون گفتم شوک بدی بهش وارد شده نیاز به زمان داره " پرستار با غمی که پشت لبخند مهربونش پنهان کرده بود گفت .

" ممنون از تلاشت . میتونید برید ما پیشش هستیم " جهیون هم با لبخندی پرستار مسن رو بدرقه کرد .

تیونگ بالاخره دست های دوست پسرش رو رها کرد و به سمت جینا رفت . با برداشتن هر قدم انگار قوی تر و مصمم تر میشد . مصمم برای مراقبت دختر بچه ای که توی موقعیتی مشابه موقعیت خودش قرار گرفته بود .

با رسیدن به چند قدمی دختر ، روی زانوهاش نشست و آروم دختر بچه ای که چشم های عسلی و موهای بلند و لختش زیبایی به خصوصی بهش بخشیده بود رو در آغوش گرفت .

" جینا کوچولو  . اوپا پیشته باشه ؟ " با بیاد آوردن سالها زندانی بودن توی سلول نم گرفته تنهایی ، نمیتونست اون دختر کم سن و سال رو تنها بزاره .

جهیون عقب ایستاده بود و تصویر شیرین و غمناک دختر بچه ای که در آغوش دوست پسرش میلرزید رو تماشا میکرد . نمیدونست چیکار کنه یا چی بگه اما از اعماق وجودش میخواست که همونطور که تیونگش رو در آغوش گرفت و ازش مراقبت کرد ، جینا رو هم مهمون آغوش گرم یه خانواده جدید کنه . خانواده ای که با تیونگ میساخت و جینا زمرد با ارزش این پیوند میشد .

بعد از تصور رویایی خانواده کوچیکش صدای تیونگ اون رو به اتاقک برگردوند .

" میشه جینا رو با خودمون ببریم خونه ؟ " تیونگ چشم های معصومش رو به چشم های مشکی جهیون دوخت و بی صدا بهش التماس کرد .

جهیون نفهمید چرا ، چطوری و با چه منطقی ولی سریع سرش رو تکون داد تا به تیونگ دلگرمی بده .

چشم های خسته تیونگ درخشید و همین برای ساخته شدن لبخند جهیون کافی بود .

" پس میرم صحبت کنم تا اگر از نظر قانونی مشکلی بود حل بشه . فقط ... " بعد از لحظه ای مکث کردن نگاهش رو از تیونگ به سمت اون دختر بچه چرخوند "  قبلش شما رو میبرم خونه خوب نیست اینجا بمونید " با زدن این حرف حسی که شاید توی توهمات یا تخیلاتش میتونست اسمش رو «حس پدرانه» بزاره تمام وجودش رو پر کرد .

🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]Where stories live. Discover now