ραrt 5

143 29 26
                                    

مانیتور رو چک کرد و آخرین علائم حیات بیمارش رو از نظر گذروند . با تاسف سری تکون داد و برای رسوندن خبری که گفتنش درد سنگینی رو روی گلوش می فشرد ، به سمت بیرون اتاق حرکت کرد .
رو به روی خانواده ای که در انتظار خبر به هوش اومدن پسرشون ، به شیشه ی اتاقکش چشم دوخته بودن ، ایستاد . مادر پسر جوون و به دنبالش مادربزرگ و خواهر شیش سالش به سمتش هجوم آوردن با چشم های به خون نشسته ای بهش خیره شدن .
" حال پسرتون هیچ تغییری نکرده . هنوز توی کماعه . اما باید بیشتر مراقبش باشیم ممکنه دوباره دچار آریتمی بشه"
مادر با عجز به دیوار اتاق پسر هیجده سالش تکیه داد و بی
صدا اشک ریخت . جهیون سری تکون داد و زیر لب زمزمه کرد " متاسفم "
خواست قدمی برداره و هر چه سریع تر پسر رو با خانوادش تنها بزاره که دستای کوچیک دختر بچه دورِ پاهاش حلقه شده و صورت ترش به پاهای قوی ناجی برادرش تکیه کرد .
جهیون به سمت بچه ی شش ساله ای که حالا به جای بازی کردن با عروسکاش و دعوت اونها به مهمونی ، روز و شبش رو توی بیمارستان و همراه مادر و مادربزرگش سپری میکرد و غمِ پر کشیدن پدرش به سمت آسمون و نگرانی برای برادر بزرگترش روی سینه ی کوچیکش سنگینی میکرد ، چرخید .
دختر که حالا موفق شده بود توجه آقای ناجی رو به سمت خودش جلب کنه دست هاش رو رها کرد و منتظر ایستاد تا دکتر هم قد خودش بشه .
جهیون روی پنجه هاش نشست و بازوهای دختر بچه رو بین دستاش گرفت . با چشم هایی که از شرم میترسیدن با چشم های گریون دختر بچه ارتباط برقرار کنن بهش نگاه کرد .
" عمو ! داداشی خوب میشه ؟ " دختر بچه با صدای لرزونی گفت و چشم های ملتمسِ عسلیش رو به چشمای مرددِ قهوه ای دکتر دوخت .
دکتر چاره ای ندید جز این که لبخند بزنه و به دختر بچه ای که زودتر از سنش مورد بی رحمی دنیا قرار گرفته بود
، دلگرمی بده .
" معلومه که خوب میشه " صدای جهیون اونقدر مطمئن و قوی بود که دلخوشی رو مهمون وجود دختر بکنه .
با فکری که به سر جهیون خطور کرد رو به دختر بچه گفت : " دلت میخواد با من بیای بریم یه جایی تا با بقیه بچه های اینجا بازی کنی ؟ "
دختر بچه که دلش برای عروسک های قدیمی و خاک گرفتش که مادرش با اندک پولی که داشت براش خریده بود و حالا چند روزی میشد که زیر خروارهای خاک مونده بود ، تنگ شده بود ، چشماش برقی زد و لبخند با بی رمقی مهمون صورتش شد .
جهیون سری به نشان فهمیدن ، تکون داد و آروم زمزمه
کرد : " اول از مامانت اجازه بگیریم ، باشه ؟ "
دختر بچه به طرز بامزه ای سر تکون داد و جهیون رو هنگامی که از سرجاش بلند میشد و به سمت مادرش حرکت میکرد ، نگاه کرد .
" ببخشید خانم پارک " خانم پارک سرش رو بالا گرفت و با دیدن دکتری که به لطف اون تک پسرش ، توی بیمارستانی که هزینه هاش برای هر شب تحت مراقبت قرار گرفتن ، سر به فلک می کشید ، مجانی بستری شده بود ، برخاست .
" لطفا راحت باشید . پرستار های اینجا مراقب جیسونگ هستن ، پس لطفا نگرانش نباشید . ما تمام سعیمون رو برای نجاتش انجام میدیم . " زن که سرشونه های قویش
زیر بار غم به لرزه افتاده بود ، سری تکون داد .
جهیون با کمی این پا و اون پا کردن بالاخره تصمیم گرفت حرف بزنه و گفت : " میتونم دخترتون رو ببرم تا با بچه ها بازی کنه و حال و هواش کمی عوض شه ؟ "
مادر بیوه ، به دختر بچش چشم دوخت و ناگهان اشک دیگه ای از صورتش سرریز شد : " دخترکم ! من نتونستم زندگی خوبی براش بسازم . " جهیون خواست دهن باز کنه که زن حرفش رو قطع کرد و ادامه داد " نمیخواد چیزی بگید دکتر . اگه لطف شما نبود پسرم الان مرده بود . ممنون که هزینه هاش رو به عهده گرفتید . و معذرت میخوام اگه دخترم اذیتتون کرد "
جهیون نمیدونست چی بگه و چطور بگه که تمام این
کارهایی که کرده جزء وضیفش محسوب میشه ، به همین خاطر سری تکون داد و از زن دور شد و به سمت دختر بچه ای که با دیدن حزن روی صورت مادرش قلبش آکنده از درد شده بود ، حرکت کرد .
" بیا بریم خانم خوشگله " جهیون گفت و با گرفتن دست ریز دختر بچه ، اون رو همراه خودش به سمت اتاقی برد که سه یا چهار بچه ی سرطانی تحت مراقبت قرار گرفته بودن .

🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang