به دور از هر ترس و واهمه ای به سمت خونه ای که در انتظار اون آماده رقم زدن اتفاقات زیادی بود ، قدم برمیداشت .
قدم هاش نه کند بود و نه تند اما مقصد به طرز عجیبی نزدیک به نظر می رسید . با رسیدن به سر کوچه ای که این روز ها آشنای خواب و خیال هاش هم می شد ، لحظه ای ایستاد . دستی به پیرهن گلبهی و شلوار مشکی رنگش کشید تا گرد و خاک فرضی ای رو از روشون برداره . نفس عمیقی کشید و دوباره به سمت خونه سفید رنگی که حالا بخت توش به طرز دردناکی مشکی رنگ شده بود ، قدم برداشت .
به محض رسیدن به گلهای سفید و صورتی ای که چند متر قبل از خونه قرار داشت ، روی پنجه های پاش نشست و با لبخند به گل ها نگاه کرد .
بی توجه به پسری که درست پشت درخت رو به روی خونه قایم شده بود تا شکارش رو گیر بندازه ، به سمت گلها خم شد و آروم عطرشون رو مهمون ریه هایی کرد که به رایحه ی تلخ سیگار پدرش ، آقای نا ، عادت کرده بودن .
بغض به سمت گلوش هجوم آورد و تنفس رو براش سخت کرد .
" این بغض دیگه از کجا داره میاد ؟ " از خودش پرسید . بغض بی دلیل چیزی بود که طی چند سال گذشته بهش عادت کرده بود . اما نه وقتی در معرض دیدِ آدم ها بود .
تنها جایی که جمین بیست ساله به خودش اجازه اشک ریختن و حتی بغض کردن میداد ، محبس کوچیکی بود که اسمش رو گذاشته بود « اتاق » . اتاقی که از یه جایی به بعد همدم بی کسیش شد . بی کسی ای که پر شده بود از آدم های نفرت انگیز . نفرتی که توهین ها و تحقیر های بی دلیل ، عاملش بودن .
صداهای رقت انگیز آدم هایی که همیشه و همه جا تحقیرش کردن توی سرش اکو شد و رمق رو از پاهاش گرفت . پنجه هاش شل شدن و راهی جز نشستن روی زمین براش نذاشتن .
خیابونی که تنها ساکنش ، صاحب خونه ی سفید رنگ بود ، خالی از هر آدمی بود و همین دلیلی شد که پسر بدون ترس دست هاش رو سر پناه سرش بکنه و بی صدا اشک بریزه .
توی اون خلوت ، تنها یک نفر بود که شاهد تمام اون اتفاقات بود . شاهدی که بعد دیدن گریه های دردناک پسر همیشه خندون ، یخ زده بود و توان تکون خوردنش رو از دست داده بود .
اون پسر تا چند دقیقه پیش زیبا ترین لبخند دنیا رو ماسک صورتش کرده بود اما حالا چی ؟ حالا نشسته بود و اجازه میداد اشک هاش چشمای ساحلیش رو تر کنن .
قلب پسر بزرگتر فشرده شده بود با این حال قدم هاش رو محکم کرد و به سمت جایی که جمین نشسته بود ، قدم برداشت . بی صدا می رفت تا خلوت غمناک پسر رو بی حواس بهم نزنه .
به محض رسیدن به جمین ، پشتش زانو زد و با دست هاش حصار امن دور پسر کشید .
با برخورد دست هاش به تن جمین ، پسر با ترس به سمتش برگشت . با دیدن چهره ی جنو که لبخند غمناکی زینتش شده بود ، لحظه ای بی حرکت موند . در اون لحظه حتی اشک هاش کارشون رو فراموش کردن و بند اومدن .
" جـ ... جنو " اسمش رو با لکنت لب زد .
جنو در سکوت بهش خیره شده بود . قطعا جمینی که درست در آغوشش ، به چشماش خیره شده بود و اسمش رو روونه ی زبونش می کرد ، چیزی نبود که جنوی بیست و چهارساله بتونه با وجودش حتی کلامی به زبون بیاره .
با گذشتن ، خاطره ی ریزی که دو هفتهء پیش اتفاق افتاد و بین جمین و جنو فاصله انداخت ، پسر کوچیک تر به سرعت از آغوش جنو در اومد و بدون اتلاف حتی یک ثانیه شروع به دویدن به سمت مقصد نامعلومی کرد .
جنو با شتاب از جاش که تا چند ثانیه پیش سکونت آغوشش همون حوالی بود ، بلند شد و به دنبال پسر به راه افتاد .
" جمین واستا بخدا کارت ندارم " با درموندگی فریاد زد اما گوشی برای شنیدن صداش نبود و تنها گوشی که میتونست صداش رو بشنوه ، خودش رو به نشنیدن زده بود.
جمین با تمام توان توی پاهاش میدوید و جنو بی اختیار دنبالش بود .
آسمونی که آفتاب توش تا چند دقیقه گذشته چنان درخشان بود که نمیشد چشم روش گذاشت ، حالا به صفحه پر از ابری تبدیل شده بود که هر لحظه آماده ی باریدن بود .
پاهای جمین سست شده بودن اما قلبش اجازه ایستادن رو صادر نمیکرد . لجبازی بی حد و مرز قلبش و مقاومت پاهاش در برابر ایستادن ، باعث شد روی زمینی که با چکه های ریز بارون خیس شده بود ، زمین بخوره .
جنو با دیدن زمین خوردن پسر محبوبش با سرعت خودش رو به اون رسوند و بدنش رو توی دستاش گرفت .
" خوبی ؟ "
جمین داخل چشماش که شباهت زیادی به چشمای برادرش داشتن نگاهی انداخت . انتظار داشت پسر بزرگتر سرزنشش کنه ، برای فرارش بازخواستش کنه ، بهش بگه اون یه احمقه که به دوستش یکسری خزعبلات گفته و اجازه داده دوستش با اکتفا به همون حرف های بیهوده بهش توهین کنه . برخلاف انتظارش جنوی بیست و چهار سال با نگرانی ای که خوب میشد از توی چشماش خوند حالش رو پرسیده بود . پس حالش برای کسی اهمیت داشت ؟
جنو با همون چهره ی نگران که از زمان دیدن جمین به چهره ی رنگ پریدش چسبیده بود ، صورتش رو چک کرد و بعد قبل چشم دوختن به تیله های عسلی جمین پرسید : "جاییت صدمه ندید ؟ "
تلاقی چشماشون همانا و حکم فرمایی سکوت بینشون همان .
کوچه ای که توش بودن انقدر خلوت بود که حواس هر دو رو از پوزیشنی که توش قرار داشتن ، دور میکرد . جمین دست هاش رو تکیه گاه بدنش کرده بود و روی زمین نشسته بود . در همین حین جنو روی زانوهاش که درست درکنار پاهای جمین قرار داشت نشسته بود و تقریبا روی پسر خیمه زده بود .
جمین بین لب هاش تفرقه ی کوچیکی انداخت و زیر لب گفت : " معذرت میخوام "
با شنیدن این حرف ، جنو از دنیای خودش که غرقه ی زیبایی جمین بود ، بیرون اومد و با لبخندی پسر رو در آغوش گرفت .
" بابت چی ؟ " با همون لبخند پرسید .
" من ... من نمیخواستم اینطوری بشه . نمیخواستم برنجونمت " جمین با بغضی که هر لحظه ممکن بود بشکنه و مسبب بیرون ریختن گلوله های براق اشک از چشم هاش بشه ، گفت .
جنو ، جمین رو به سینش فشرد و با خنده ی ریزی که نواش به گوش پسر رسید و قلب دردمندش رو تسلی بخشید ، گفت : " من اگه ازت رنجیده بودم دنبالت نمیومد . اگه ازت رنجیده بود این همه راه رو نمیدویدم . تا افتادی از نگرانی قلبم از تپش نمیفتاد . و از همه مهم تر اگر ازت رنجیده بودم اینطور سفت بغلت نمیکردم "
جمین با شدت جنو رو از خودش جدا کرد و گفت : " یعنی تو به خاطر این که اون حرف رو به دوستم زدم از دستم عصبانی نیستی ؟ "
جنو موهاش رو بهم ریخت و با تبسمی که بی شک از چشم جمین دور نموند ، گفت : "معلومه که عصبانی نیستم اصلا چرا باید عصبانی باشم ؟ "
جمین با بهت به جنو چشم دوخت : "یعنی اصلا از دستم ناراحت نیستی ؟ "
جنو که از نفهمیدن های جمین کلافه بود محکم پسر رو در آغوشش کشید و توی گوشش زمزه کرد : " نه . نیستم
من دوست دارم جمین . میفهمی ؟ دوست دارم "
جمین بی حرکت بود . نفس کشیدن رو از یاد برد . جنو دوستش داشت ؟
دست های لرزونش رو به سمت کمر جنو برد تا اون رو از خودش جدا کنه اما جنو که به طرز سرسختانه ای پای احساساتش ایستاده بود اجازه ی جدایی نداد .
پسر بزرگتر که انگار از افکار بیهوده ی توی سر پسر کوچیک تر با خبر بود با تاکید گفت : " آره جمین . دوست دارم . پای علاقمم هستم . اجازه هم نمیدم ازم دور شی . بل اینکه تو حسی بهم نداشته باشی " جمله آخر رو به سختی گفت اما نمیخواست حرف هاش جوری به نظر برسه که انگار پسر رو به تحمل یک علاقه وادار کرده.
جمین که بابت آخرین جمله ی پسر بزرگتر هول شده بود سریع گفت : " نه ... منم دوست دار ..."
وقتی فهمید داره چی میگه که تقریبا تمام کلماتش به جز یک میم رو به زبون آورد .
جنو با اضافه کردن همون میم گفت : " جمینم . میشه دیگه مثل خرگوش کوچولوها از دستم فرار نکنی "
'جمینم' رو با من بود ؟ ، جمین با خودش فکرکرد .
جنو لبخندی زد و کمی ازش فاصله گرفت : " بلند شو بریم داخل خونه الان بارون شدید میشه خیس میشیم "
جمین به پشت جنو ، درست راهی که تمام مدت با دو طی ـش کرده بودن نگاهی انداخت و گفت : " ولی خیلی از خونه دور شدیم "
جنو که انگار خیلی تصادفی با این واقعیت رو به رو شده بود ، با دست به سرش کوبید و گفت : " ای وای . "
با شدت گرفتن ناگهانی بارون جنو از روی زمین بلند شد و همونطور که به جمین هم کمک میکرد روی پاهاش بیایسته گفت : " بلند شو بریم این دور بر باید یه مغازه ای کافه ای چیزی باشه . "
جمین با خجالت سرش رو تکون داد و پشت سر جنو به راه افتاد .
سرش رو پایین انداخته بود و داشت به حرفای جنو فکر می کرد حرفایی که از شنیدنشون واهمه داشت حالا به نظر آرامش عجیبی رو راهی رگ هاش کرده بودن .
کسی که آغوشش رو براش باز کرده بود ، به نظر اونقدر مصمم بود و به حرف هاش اطمینان داشت ، که بتونه بهش تکیه کنه .
جنو ناگهان ایستاد و جمین که بی حواس توی دنیای خودش بود ، به پشتش برخورد کرد . به محض برخورد ، جنو برگشت و به پسر کوچیک تر نگاهی انداخت : " اونجا یه کافه هست . فعلا بیا بریم تا بارون بند بیاد برمیگردیم خونه "
با نزدیک شدن به کافه با در پلمپ شده و اتاقک سر بسته ای رو به رو شدن که انگار آخرین باری که اثری از حیات توش دیده شده ، برمیگشت به دوره دایناسور ها .
" لعنت . بستست " جنو زیر لب غرید .
جمین سریع دور و برش رو رصد کرد و با دیدن نیکمت کوچیکی که ظرفیت هر دو نفرشون رو داشت ، به آرومی به سمت جنو رفت . دست لرزونش رو با تردید به سمت دست های جنو که برجستگی رگهاش مهمترین ویژگیش بود ، برد و تکون داد .
با لمس دست های جمین ، پسر بزرگتر به سمتش برگشت و به دستهای مماس همشون ، نگاهی کرد و بعد سرش رو به سمت بالا حرکت داد .
جمین با خونسردی ساختگی ای گفت : " اونجا زیر اون سقف یه نیمکت هست میتونیم تا بارون بند میاد اونجا بشینیم"
جنو به سختی چشماش رو از روی صورت بی نقص جمین گرفت و به سمت مکانی که پسر اشاره کرد بود ، نگاه کرد .
یه نیمکت چوبی کهنه که سرپناه کوچیکی از برخورد قطرات زیبای بارون بهش جلوگیری میکرد ، درست کمی جلوتر از کافه قرار داشت .
جنو به طرز مسخره ای خندید و گفت : " اوه درسته بریم بشینیم "
و بعد قبل از این که به سمت نیمکت چوبی کهنه حرکت کنه ، دستش رو به سمت دست ظریف جمین برد و اون رو به چنگ گرفت .
جمین لحظه ای بی حرکت ایستاد اما بعد به واسطه ی دستای زورمند جنو ، به سمت نیمکت چوبی هل داده شد.
چند دقیقه ای رو در سکوتی آزار دهنده روی نیکمت سپری کردن تا این که جنو با کلافگی به حرف اومد و پرسید : " یه سوال بپرسم جواب میدی ؟ "
جمین که هنوز غرقِ افکار بی سر و ته ـش بود با تردید و مکث سرش رو بالا آورد و به چشمای مشکی رنگ مرد کناریش خیره شد . سرش رو با اطمینان تکون داد و "اوهوم"ـه کش داری به زبون آورد .
" کنار گل ها که نشسته بود ، چرا گریه کردی ؟ " جنو بی معطلی پرسید و چشم های درخشنده ی جمین رو گیر جادوی چشم های مشکی خودش انداخت .
جمین کمی توی جاش تکون خورد و بعد از گرفتن چشماش از چشم های جادوگر کنارش ، گفت : " چیز مهمی نبود نگران نباش "
جنو به سرعت واکنش نشون داد و با ملایمت گفت : " به خاطر چیزی که مهم نبود وسط خیابون نشستی و عین یه بچه ی دو ساله گریه کردی ؟ "
جمین چیزی نگفت . سکوت کرد و سکوتش روی قلب پر مهرِ جنو خراش انداخت : " بهم اعتماد نداری ؟ "
جمین که انتظار همچین حرفی رو نداشت ، سریع به سمت پسر بزرگتر برگشت و گفت : " نه نه اینطور نیست " بعد سرش رو زیر انداخت و با صدای آرومی به زبون آورد " فقط نمیخوام تو رو هم ناراحت کنم "
جنو لبخند کم رنگی زد و سر پسر رو نوازش کرد : " باشه هر جور راحتی " کمی مکث کرد و بعد اضافه کرد
"فقط میخوام بدونی ، من از این به بعد اینجام تا حرفات رو بشنوم تا کنارت باشم و با هم از هر چیزی که ناراحتت میکنه بگذریم . آغوشم برات بازه . هر زمان و هر کجا که بخوای کنارت میمونم . حرف های تو قرار نیست ناراحتم کنه . قراره باعث بشه قلب ناراحت تو یه همدرد پیدا کنه ، باشه ؟ " جنو که با دیدن شکستن پسر ، انگار خط به خط قلبش رو از بر شده بود با طمانینه به زبون آورد و منتظر کوچک ترین عکس العملی ازش موند .
جمین کمی فکر کرد و بعد سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد . بعد از گذشت چند ثانیه پرسید : " جنو هیونگ؟"
جنو که با شنیدن اسمش از زبون جمین ذوق عجیبی توی
دلش نفوذ کرده بود با لبخند گفت : " جانم ؟ "
صورتی کمرنگی روی لپ های جمین نشست و پسر بعد از دزدیدن سرش از تیر راس نگاه جنو ، گفت : " الان رابطه ی بین ما چیه ؟ "
سوال قشنگی بود اما جواب از ذهن هر دو فراری شده بود . اون ها چه نسبتی با هم داشتن ؟
جنو بعد از چند ثانیه تفکر گفت : " نمیتونم روی رابطمون اسم بزارم ولی هر چی هست قراره رابطه ی خوبی بشه "***
" ژینگ لی " با صدای بم و خشنی که سال ها پیش حتی هنگامی که عصبانی بود هم نمی شد ازش شنید ، اسم منشیش رو صدا زد .
دختر با پاهایی که مثل درخت بید می لرزید و دست هایی که هر آن ممکن بود تخته شاسی توشون رو رها کنن ، به سمت اتاق رئیسش حرکت کرد . پشت در ایستاد و بدون اتلاف وقت در زد و بعد از شنیدنِ دوباره ی صدای پسر عصبانی ، وارد شد.
" بـ بله رئیس ؟ " با ترس و لرزی که هر ثانیه بیشتر به وجودش رخنه می کرد ،گفت .
رئیس جوون با عصبانیت بی دلیلی پرسید : " به اون شرکت زنگ زدید ؟ تونستی با رئیسش ارتباط برقرار کنی ؟ "
دختر با گیجی بهش نگاه کرد و بعد که متوجه منظورش شد با سرعت گفت : " بله رئیس زنگ زدم . با رئیسش نتونستم ارتباط برقرار کنم ولی با معاونش حرف زدم "
پسر جوون کمی به سمت جلو خم شد و با چشم های ریز شده پرسید : " چی گفت ؟ "
" گفتن که شرکت در حال ورشکستگی ـه و از کمکتون خوشحال میشن " ژینگ لی با ترس به زبون آورد .
پسر نیشخندی زد و گفت : " منم از کمک بهشون خوشحال میشم "
و بعد اضافه کرد : " باز بهشون زنگ بزن و یه جلسه معارفه بزار بگو این دفعه باید با خود رئیسشون صحبت کنم و اگه معاونش بخواد بیاد معامله ای در کار نیست "
دختر زیر لب "چشم"ـی گفت و از در خارج شد .
به محض خروج دختر رئیس جوون به معاونش زنگ زد و معاون بعد از اولین زنگ جواب داد : " بله ؟ "
پسر پوزخندی زد و گفت : " چیئن آماده باش که قراره از مهمون عزیزمون استقبال گرمی کنیم "
معاون چیئن با تردید پرسید : " منظورت از مهمون چیه ؟"
پسر پوزخندی هولناکی زد و با خوش زبونی گفت : "جری هر چقدر تام رو اذیت کرد تهش خورده شد " و بعد تلفن رو قطع کرد ...A\N :
ممنون که خوندید 💚
نظر دادن یادتون نره
आप पढ़ रहे हैं
🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]
फैनफिक्शनفصل دوم فرشته نگهبان ~ فرشته ی لی تیونگ ، فرشته ای نیست که فقط یه توهم گذرا یا یک نقاشی به جا مونده از دوران سخت کودکیش باشه . اون فرشته ، جونگ جهیونی بوده که تمام طول زندگیش بدون این که حتی خبر داشته باشه از پسر جوون محافظت میکرده . یا حداقل توی ذه...