ραrt 42

83 18 1
                                    


"جهیون" لحن تیونگ تلخ و غمناک بود.

جهیون اشک های روی صورتش رو پاک کرد و سر خم شده اش رو بالا گرفت تا نورِ زندگی اش رو تماشا کنه.

"واقعا کار تو بود؟" تیونگ بی پروا پرسید.

جهیون گیج به چهره ی جدیش خیره شد: "منظورت چیه؟"

پسر دست مشت شده اش رو باز کرد و عکس مچاله شده ی توی دستش رو رو به جهیون گرفت: "اینو میبینی؟" صداش میلرزید "آخرین عکسیه که با خانواده ام گرفتم" قطره اشکی از چشم هاش پایین ریخت "اینا خانواده ی منن" اشک قطره قطره گونه های لاغرش رو تر میکرد "میتونستم باهاشون عکس های بیشتری داشته باشم" توی چشم های جهیون زل زد "ولی مردن و نتونستم .. کشته شدن و نتونستم" پر شده از خشم و غم فریاد کشید"تو کشتی شون، جونگ جهیون؟ تو ازم گرفتی شون؟"

جهیون با بهت و سرگشتگی به چشم های خیس و آشفته اش خیره شد.

تحمل تیونگ اما از سکوت مملو از حیرتِ جهیون طاق شد؛ دست هاش رو روی یقه ی همیشه مرتب مرد فشرد و بار دیگه فریاد کشید "جوابمو بده! کار تو بود؟"

اشک سرد روی گونه های جهیون جاری شد و مرد دهن باز کرد.

***

فلش بک شب مهمونی عمارت جونگ

جانی نیم نگاهی رو خرج دویونگ بیهوش روی تخت کرد و قبل از این که از اتاق خارج شه، تفی روی زخم خونین پسر انداخت. کلید رو از پشت در گرفت و بعد از خروج، در رو چند باری قفل کرد و کلید رو توی گلدون رها کرد: "خداحافظ کیم دویونگ!"

قدم هاش رو محکم کرد و پله ها رو دو تا یکی پایین اومد. با دیدن جهیون لبخند همیشگی اش رو روی لبش نشوند: "هی جونگ جه"

جهیون نگاه عصبی ای به مرد انداخت و بعد بهش نزدیک شد: "چیه؟"

"وقت جبران گندکاریته پسر جون! گرفتیش؟"

جهیون هوف بی حوصله ای کشید و سوویچ رو نشون مرد داد: "هوم، ایناهاش"

"خوبه، بریم"

***

قطره های بارون نم نم روی زمین می نشستن و جاده ی تاریک عمارت جونگ رو خیس میکردن.

جهیون با حس دست سنگین جانی دور شونه هاش هر ثانیه عصبی تر میشد و سوویچ رو با شدت بیشتری توی دستش میچرخوند.

"دویونگ چرا نیومد؟" جهیون با بی قراری کنترل نشده ای پرسید.

"گفتم که خسته شده لالا کرده" جانی خندید و جهیون رو به سمت ماشین راهنمایی کرد.

با احساس ویبره ی گوشیش، جانی چند لحظه ایستاد و پیام تازه رسیده اش رو چک کرد و خیلی زود لبخندی روی لبش نشست: "خب دیگه بریم جهیونا"

پایان فلش بک

***

ضربه محکم دیگه ای به پهلوش خورد.

تنها گرمایی که میون ضربه های سخت پا و توی اتاق تاریک و سرد احساس میکرد، گرمای خون روی صورتش بود.

"گونه هات خیلی سردن" دویونگ نگران بهش نگاه کرد و دوباره دمای گونه هاش رو چک کرد "سردته؟ میتونی این دما رو تحمل کنی؟"

خندید؛ خنده اش مملو از خوشحالی بود: "هی هی اونقدرا سردم نیست میتونم تحمل کنم"

دست های ظریف دویونگ این بار محکم گونه هاش رو قاب کردن: "حرف نزن بزار گرمت کنم"

اشک از چشم هاش پایین ریخت و مخلوط خون روی صورتش شد. دلش برای گرمای اون دست های باریک تنگ شده بود؛ دست هایی که هیچوقت اجازه ندادن سرما جسم و روحش رو آزار بده و همیشه همراهش بودن.

ضربه ی محکم دیگه ای اینبار به سرش برخورد کرد؛ درد داشت.

"هی هی مراقب خودت باش" دویونگ دست روی سرش گذاشت و آروم نوازشش کرد.

"آخ" چشم هاش رو از درد بست.

"پسر احمق! وقتی در کابینت بازه سرت رو یهو بالا نگیر" صدای سرزنشگر آرومش خنده روی لب های عاشق جونگوو آورد.

"به چی میخندی،ها؟" اخم ریز روی ابروهاش پرستیدنی بود.

با چشم هاش لبخند کوچیکی زد و لبش رو بوسید: "به دوست پسر عصبانیم"

قطره اشک دیگه ای از درد تلخ خاطراتش پایین ریخت.

تیزی کفش مرد به چشم هاش خورد و صدای شیهه ی دردمندش به آسمون رسید.

"جونگوویا!" صدای لطیف مرد توی گوش هاش پیچید.

"هوم؟"

"چشمات ... خیلی قشنگن" با لبخند گفت و توی چشم های عسلی پسر خیره شد "خیلی زیاد!"

خندید "میدونستی فقط چشم هایی که خیلی قشنگن میتونن چشم های بقیه رو زیبا ببینن؟"

صدای خنده ی خوشحال دویونگ توی قلبش طنین انداخت: "البته که اینطوره"

چشم های رویایی دویونگ چند لحظه ای در سکوت غرق چشم هاش شدن و خیلی زود لب های شیرینش روی پلک هاش نشستن. حس وهم انگیز لب هاش ستودنی بود.

خاطرات روحش رو خراش میدادن و ضربه های محکم مرد بالا سرش جونش رو به مهمونی مرگ دعوت میکردن.

دیگه نمیتونست تحمل کنه.

و ناگهان سینه اش از تقلا کردن خسته شد و نفس از پیکره ی بی جونش فرار کرد. چشم هاش خسته از بیداری روی هم نشستن و بدنش از حرکت ایستاد.

دویونگا!بهم خوش آمد میگی

🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin