ραrt 43

113 18 21
                                    

فلش بک - شب مهمونی عمارت جونگ

هوا سرد و تاریک بود و آسمون یک نفس میبارید.

جاده بی رحمانه لیز بود و چرخ های ماشین جهیون بدون ذره ای توجه به ماشین هایی که با سرعت از کنارش رد میشدن، روی جاده عیاشی میکردن.

"هی پسر رانندگیت خوبه ها!" جانی با قهقه ی آزاردهنده ای خطاب به پسر پشت فرمون گفت.

جهیون فقط سرش رو تکون داد و چشم های جدیش رو قفل جاده کرد.

دقایق یکی یکی جلو میرفتن و جهیون از سرعت سرسام آور ماشینش رو به دیوانگی بود: "خب بس نیست به نظرت؟ برگردیم خونه؟"

جانی خندید و لبش رو به گوش های جهیون نزدیک کرد: "بیبی! یادت رفته قرارمون چی بود؟ یک ساعت دور دور با سرعت صد و بیست! هنوز یک ربع هم نشده."

جهیون دست هاش رو به فرمون فشار داد و تک تک سلول هاش رو برای آروم بودن به کار گرفت اما اوضاع براش تشنجزا تر از این بود که بتونه آروم باشه.

لحظاتی بعد صدای زنگ کوتاه مبایل جانی بلند شد و مرد به سرعت مبایلش رو چک کرد: "نزدیکن، از ماشین پیاده شو..اینجا کاملا از دسترس دوربین ها خارجه"

جانی پشت ماسک خونسردش لبخندی زد و خیلی زود خطاب به جهیون گفت: "جه! اینجا پیادم کن میخوام ببینم بقیه راه رو خودت تنهایی چطور میگذرونی"

جهیون، خسته از حضور نفرت انگیز جانی، گوشه خیابون ایستاد و جانی با لبخند پیروزمندانه ای پیاده شد.

جانی بعد از بستن در، دست هاش رو روی پنجره باز ماشین تکیه داد و با لبخند کوچیکی آرزو کرد: "خوش بگذرونی جون"

"میگذرونم نگران نباش" جهیون بی معطلی پاش رو روی پدال گاز فشار داد و از مرد مرموز دور شد...

پایان فلش بک

"آره من کشتمشون!" جهیون با چشم هایی بی تفاوتِ اشکینی به چشم های خیس تیونگ خیره شد "درسته من خانواده ت رو کشتم."

تیونگ که تک تک ثانیه هاش رو به امید شنیدنِ "نه من نکشتمشون" سپری کرده بود بود، با بهت غم آلودی چشم های جهیون رو برانداز کرد؛ نمیتونست درست باشه... نباید درست باشه.

عقلی که با فشار شنیده هاش رو تایید میکرد و قلبی که هر چقدر حرف جهیون رو توی معادله ی احساساتش می گذاشت جوابی به دست نمی آورد؛ سرش رو به درد می آوردن.

"نه...نکشتی. بگو این کار رو نکردی." چشمهای عصبانی چند لحظه پیشش، حالا ملتمس و پریشون بودن.

"آره من کشتم، ماشین من بود، جونگ جهیون."

فلش بک - مهمونی عمارت جونگ

با خروج جانی، جهیون سرعتش رو کم کرد اما خشمی که توی وجودش ریشه زده بود، باعث میشد بی اختیار پاش رو بیشتر و بیشتر روی پدال فشار بده.

مبایلش زنگ خورد و جهیون به هوای اینکه جانی برای آرزوی موفقیت بهش زنگ زده، به سرعت جواب تماس رو داد تا بتونه ریچال بار مرد کنه.

"جهیون کجایی؟" اما صدای نگران پدرش، ذهن و زبونش رو متوقف کرد.

"چی شده؟"

"زود باش بیا. دویونگ روی تختت بیهوش افتاده و علائم حیات درستی هم نداره، باید برسونیمش بیمارستان"

قلبش ایستاد.. چه بلایی سر دویونگ اومده بود؟

"بـ باشه.. ا-الان برمیگردم" صداش می لرزید و قلبش مثل اسب افسار گسیخته ای می تپید.

مبایلش رو روی صندلی ماشین انداخت و سریع فرمون ماشین رو چرخوند.

اما یک لحظه، سر پیچی که توی چرخیدنش تبحر داشت، یه نور سفید چشم هاش رو کور کرد، و بعد صدای محکم برخورد دو جسم بود که پرده گوشش رو لرزوند. سرش زمین سخت رو لمس کرد و آخرین چیزی که دید، آتش گرفتن ماشین جلوییش بود.

اما هیچوقت نفهمید، اون ماشین قبل از برخورد باهاش آتش گرفته بود؛ هیچوقت نفهمید مقصر اصلی کس دیگه ای بود.

هیچوقت از سرزنش کردنخودش دست نکشید.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 29, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]Where stories live. Discover now