ραrt 12

122 30 1
                                    


در بی صدا باز شد و زن به دنبال باز شدن ـش گفت : " بفرمایید داخل . مشاور منتظرن "

بیم و هراس توی دل جانگوو ولوله انداخته بود و دنیا دور سرش میچرخید .

با شنیدن صدای بهم خوردن چفت در اضطراب بیشتری توی وجودش رخنه کرد و زمین به دوره افتاد .

سرش رو با ترس بی منشاءی که خیلی زود بهش باخته بود ، بالا آورد و با صحنه ای رو به رو شد که تا مدت ها آرزو میکرد کاش هیچوقت جلوی چشم هاش سبز نمیشدن .

" چیئن کون ؟! " با لکنت به زبون آورد و به چشم های سرد مردی که ماتش برده بود خیره شد .

هیچکدوم حضور دیگری رو باور نمیکردن و این بین محافظ جان بر کف مشاور ، شیائوجون ، بود که چشم هاش رو با گیجی بین دو نفر دیگه پاس میداد .

" مشکلی پیش اومده ؟ " صدای بم و آروم شیائو توجه هیچکدوم رو جلب نکرد . انگار چاله ی عمیقی که هر دو درش غرق بودن راه نجاتی نداشت .

" تو ... " انگار حرفی در چنته نبود . جانگوویی که این روز ها به جای زدن حرف هاش اون ها رو توی قلبش میسوزوند و از بیرون اومدنش جلوگیری میکرد حالا درگیر بی کلامی مطلق بود .

" پس کارمند نمونه شعبه ججو تویی ؟ " کون با بی رحمی به لحن سرد و خشک قبل ـش برگشت . اما توی قلبش «تغییرات» رو نفرین میکرد و دردی که باعث شده بود پای اون پسر معصوم به یکی از مرموز ترین پایگاه های چین باز بشه رو سرزنش میکرد .

جانگوو نمیدونست چی بگه ؛ شاید هم نمیخواست حرفی به زبون بیاره . نمیخواست باور کن مرد پنبه ای و شیرینی که زمانی دوستش بود حالا جایگاه یک خلاف کار رو از آن خودش کرده .

کون اشاره ای به صندلی چرمی و مشکی اتاق سرد و بی روحش کرد و گفت : " بشین الان وقت تعجب کردن نیست چون بعدا متوجه میشی چیزهای بیشتری برای متعجب بودن هست ."

جانگوو با تردید به سمت صندلی حرکت کرد و مردد روش نشست و بعد پرسید : " برای چی اینجام ؟ "

کون بی تفاوت بود ؛ برعکس روزهایی که سر کوچک ترین اتفاقی حرص میخورد و برای مراقبت از دیگران تمام تلاشش رو میکرد . چیئن کون به طرز ترسناکی تغییر کرده بود .

" چون خودت خواستی اینجا باشی . " بهش پشت کرد و به دیواری که خالی از نقش و نقاشی بود خیره شد . دیواری که درست مثل قلب ـش تنها چند تیکه سنگ و آجر بود که روی هم چیده شده بودن .

" پوف . تو چرا اینطوری شدی ؟ تو ... ؟"

" ساکت شو . چون آدم ها تغییر میکنن . خیلی سریع تر و راحت تر از چیزی که فکر رو بکنی " کون طعنه زد . بی

چی و بی کی ؟ نمیدونست . شاید به خودش شاید به سرنوشت ـش شاید به شیادی که زندگی ـش رو به این وضعی درآورده بود که همین الان داشت توی ملق میزد .

🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]Место, где живут истории. Откройте их для себя