با صدای زنگی که درون ذهنش نواخته شد ، از خواب بیدار شد و به آفتابی که در راه طلوع کردنش آسمون رو طلایی و زمین رو روشن کرده بود خیره شد . نگاهش سُر خورد و روی مردی افتاد که با خستگی کنارش به خواب رفته بود . مردی که با تمام وجود درکنارش ایستاده بود .شب گذشته ـش رو به یاد نمیاورد اما هاله کم نوری از خاطرات آزارش میداد . خاطراتی که توشون چشم های نگران و غم داره جهیون رو میدید ، چشم های بغض دار جمین و نگاه غم دیده جنو مثل مته به روحش میکوبید .
نمیخواست کسی رو توی زندگی ـش آزار بده اما انگار بدن نفرین شدش با تمام خواسته هاش مخالفت میکرد .
چشم هاش جهیون رو تحسین میکرد و دست هاش برای نوازش سرش سر سختانه تلاش میکرد . اما تیونگ میترسید . از این که جهیون بیدار شه و اون مجبور باشه توی چشم هاش نگاه کنه . نمیدونست به جز معذرت خواهی بی گداری که به آب داده رو چطور میتونه جمع کنه ، اما هرگز نمیخواست همچین اتفاقی بیفته .
یادش میومد وقتی که شانزده یا هیفده سالش بود توی خیابون با ناگهانی رخ دادن درد مشابهی بیهوش شده بود . اما اون روز جایی و زمانی با مرگ دست و پنجه نرم کرد که هیچ آدمی دور و برش وجود نداشت هیچ آدمی نبود که وقتی نیمه شب با دیدن خواب های وحشتناکش بیدار میشد در آغوشش بگیره و آروم توی گوشش زمزمه کنه
« آروم باش . من پیشتم » . کسی نبود که دمای بدن تب دارش رو چک کنه و دارو هاش رو به خوردش بده . کسی نبود که بالا سرش کشیک بده و مطمئن بشه در آرامش میخوابه و در انتها همونطور که دست هاش رو گرفته به حالت نشسته ، به خواب فرو بره .
اما جهیون ، نه تنها آغوشش رو براش باز کرد بلکه آرامش وجودش رو بهش تزریق کرده بود و حس امنیت رو محافظ روحش کرده بود .
خواست بی حرکت بمونه تا جهیون رو از خواب بیدار نکنه اما نمیدونست مرد بزرگتر، تمام خوابش رو با نگرانی از حال تنها عشق زندگی ـش در تلاطم بوده و حتی بوییدن عطر بیداریش هم از خواب دورش میکنه .
جهیون لای چشم هاش رو از هم جدا کرد و نگاهی به اطرافش انداخت .
انقدر خسته بود که با دیدن چشم های باز تیونگ که بهش زل زده بودن و نفس های ممتدش که خبر بهتر شدن حالش میدادن ، نتونست از شوق فریاد بزنه و تنها لبخند زد.
" بهتری ؟ " تنها و اولین سوالی بود که به ذهنش رسید .
تیونگ سرش رو پایین انداخت و آروم تکون داد : " اوهوم خوبم نگران نباش . ببخشید خیلی اذیتت کردم "
جهیون نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد . روی تخت و کنار تیونگ نشست نگاهی بهش کرد . سعی کرد لبخند گل و گشادی بزنه اما تنها چیزی راهی چهره ی به شدت خسته ـش شد لبخند غمگینی بود که از چشم تیونگ دور نموند .
YOU ARE READING
🌊 Storm Behind His Wings [ Jaeyong ]
Fanfictionفصل دوم فرشته نگهبان ~ فرشته ی لی تیونگ ، فرشته ای نیست که فقط یه توهم گذرا یا یک نقاشی به جا مونده از دوران سخت کودکیش باشه . اون فرشته ، جونگ جهیونی بوده که تمام طول زندگیش بدون این که حتی خبر داشته باشه از پسر جوون محافظت میکرده . یا حداقل توی ذه...