Chapter 5

640 71 0
                                    

سرشو خم کرد به سمت پام

یهو به خودم اومدم!من داشتم چه غلطی می کردم؟؟؟؟؟سرشو آوردم بالا و از زیرش رفتم کنار

هری با عصبانیت نشست روی تخت و گفت:چی شد؟؟

من:برو گمشو عوضی باورم نمیشه دارم با دهنم حرف می زنم

هری:دهنت تا دو دقیقه پیش توی دهن من بود

من:گمشو

جیغ زدمو گفتم:برو بیرون

هری اعصابش خورد شد و لباسش و برداشت و رفت بیرون

داستان از نگاه امیلی

دیدم همون پسر مو فرفریه اومد پایین. وات د هل؟پس کیت کجاست؟؟

رفتم کنارش و گفتم:هی

برگشت سمتم

وای خدا!اوه خیلی جذابه!!

من:ام...کیت کو؟من دیدم با تو اومد بالا

هری:اون هرزه ی روانی رو منظورته؟

من عصبانی شدم و گفتم:اینجوری صداش نکن

هری:بالاست

من سریع رفتم بالا.3 تا اتاق اونجا بود.وسطیو باز کردم ولی دسشویی بود رفتم سمت اولی و دستگیره ی درو فشار دادم

دیدم کیت در حالی که روی تخت نشسته و ملافه رو دورش کشیده داره گریه می کنه.آرایشش روی صورتش پخش شده بود و رژش کاملا پاک شده بود

منو که دید عصبانی شد و داد زد:اینا همش تقصیر توئه

من:به من چه؟مگه من گفتم بیایم اینجا؟

کیت:حرف نزن.خفه شو.تو مقصر...

من عصبانی شدمو دستمو آوردم بالا و زدم توی صورتش.گریش شدیدتر شد.از روی تخت بلندش کردم.معلوم بود هنوز مسته

لباسشو پوشید و اومدیم طبقه ی پایین.سامانتا پایین پله ها بود و حالش بد بود

سامانتا رو هل دادم کنارو یه صدایی مثله آخ شنیدم

درو باز کردم و رفتم بیرون.همون پسر پانک موفرفری رو دیدم یه چشم غره بهش رفتم و کیت و کشون کشون بردم

رفتیم توی خیابون...فاک لعنتی...این وقت شب تاکسی نبود

بالاخره یکی پیدا کردم و سوار شدیم راننده خیلی بد نگامون می کرد.حدود 30 مین طول کشید تا برسیم خونه

پولو حساب کردم و کیت و کشیدم.همش گریه می کرد

از یه طرف دلم براش می سوخت و از یه طرف خوشحال بودم که فهمیده چه غلطی کرده ولی هیچی بهش نگفتم چون واقعا می دیدم حاش بد بود تا حالا کیتو اینجوری ندیده بودم

داستان از نگاه کیت

حالم اصلا خوب نیست.سردمه.یکم لرزیدم.امی؟

کسی جواب نداد.خواستم دوباره دراز بکشم که امیلی با حوله اومد توی اتاق و رفت جلوی آینه

آروم بهش سلام کردم و برگشت و بهم چشم غره رفت

من:امی؟چیزی شده؟

امیلی:دیشب...هیچی ولش کن

من:همیشه می گی ولش کن.تو چته؟دیگه دارم از این رفتارای مامانیت خسته میشم...من از اون خونه ی لعنتی اومدم بیرون که با تو باشم و حالا تو هم هیچ فرقی با مامانم نداری

امیلی برگشت.چشماش از عصبانیت قرمز بودن.چرا گفت دیشب؟من چیز خاصی از دیشب یادم نمی یاد.خیلی مست بودم.وای ولی یه چیزایی یادمه...اون پسره...روی تخت...امیلی...وای!!!به خاطره همینه امیلی اینجوریه

امیلی سرم داد زد:خفه شو کیت نذار دهنمو بازکنم

یهو زنگ در خورد

من:چیزی برای ناهار سفارش دادی؟

امی:نه

من:پس کیه؟

امی:من چمیدونم

هیچکس به ما سر نمی زنه.اینجا مارو نمی شناسن.پس این کیه؟

امی:من برم درو باز کنم

من:با حوله؟

امی خندید:تو برو

من رفتم سمت درو بازش کردم.من وقتی درو باز کردم از چیزی که بهتره بگیم کسی که پشتش بود دهنم باز موند...

last first kissWhere stories live. Discover now