Chapter 7

684 69 2
                                    

حس کردم که لویی داره بهم نزدیک میشه.نزدیکم شد و دستشو کشید روی پهلوم...یکم لرزیدم و سرمو خم کردم

لویی سرشو خم کرد و دم گوشم زمزمه کرد:این رنگ خیلی بهت می یاد.از همیشه جذاب تر میشی امیلی

اینو گفت و گردنمو آروم بوسید و سرشو گذاشت روی شونم و داشت بهم نگاه می کرد

لباسمو از زیر دستم کشید و پرت کرد یه طرف دیگه!سرش هنوز روی شونم بود ولی عقب تر رفت

اه...لعنتی!حالا اون لباسی که می خوام نیست یه لباس بود که یقش خیلی باز بود.ولی چاره ای نداشتم و همونو پوشیدم

لویی:حالا وقت دختره خوب بودنه!!اینو گفت و لپمو بوسید

یه لبخند کوچیک زدم که فکر نکنه ناراحتم بعدشم رفتم دنبال این کیت کوفتی!!

یه دفعه دیدم اومد توی اتاق و چشمک زد.فهمیدم ما رو از قصد تنها گذاشته.یه چش غره رفتم و اون خندش گرفت.لویی رفت روی صندلی نشست و سه تایی غذا خردیم

این خیلی عجیب بود!من و بهترین دوستمو و پسرداییم!!که همیشه برام بیشتر از یه پسردایی معمولی بوده و یه جورایی دوسش دارم

وقتی ناهار خوردیم کیت گفت:بچه ها من میرم بیرون 10 دقیقه دیگه میام

حتی نذاشت من بهش چیزی بگم!همینجوری رفت!!!!!عوضی!یکم ترسیدم ولی دیگه کاری نمیشه کرد

لویی رفت و دراز کشید روی تختم!وقتی دیدمش هدفون گذاشته بود و چشماشو بسته بود!دلم می خواست بغلش کنم و ببوسمش اما...

یه چیزی درونم بود که بهم این اجازه رو نمیداد

حالا که کیت نبود حداقل ده دقیقه می تونستم درس بخونم.10 دقیقه بعد کیت برگشت و منو لویی رو که دید جا خورد

خندیدم و گفتم:چیه؟فکرشو نمی کردی؟؟

کیت:دیوونه من به خاطر خودت رفتم که یکم تنها باشین

داستان از نگاه کیت

خل و چل!!!

امیلی رو به حال خودش گذاشتم تا یکم درس بخونه!اومدم روی تخت خودم و رفتم توی فکر دیشب

اصلا چهره ی پسره رو یادم نمی یاد!خیلی فکر کردم ولی هیچی

فقط وقتی رفتم توی اتاقو یادمه.خیلی حس خوبی داشتم!حداقل من یکم تجربه بدست آوردم

ولی حیف شد!اولین بوسه ام پای کسی هدر رفت که فقط می خواست از مستیم سوءاستفاده کنه

شیت

اون پسره گردنمو ی بوسید و من یادمه که یه جوری می شدم.عجیبه

وای من خیلی احمقم.چرا انقدر مست بودم؟؟؟

هیچوقت فکر نمی کردم اولین بوسم اینجوری باشه

همیشه فکر می کردم با کسی هست که عاشقشم و زیر بارونه...من عاشق بارونم

دوست داشتم اولیش اونجا باشه...ولی حالا که اولیش توی یه اتاق کوچیک و تاریک بود

هر کی یه داستانی داره دیگه...بعضی چیزا اونجوری که می خوایم پیش نمیره

اکثرا خودمون گند می زنیم به خیالاتمون

یکم چشمامو بستم تا بخوابم

داستان از نگاهامیلی

"بلند شو لویی!لویی بلند شو.ساعت هفته.شب نمی تونی بخوابی!پاشوووووو"

گفتم و دستمو کشیدم روی صورتش!آروم چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد

دستشو بلند کرد و گذاشت دور گردنم و منو کشید پایین تا بغلش توی تخت بخوابم!!منو هل داد و کنار خودش جا کرد

دستشو گذاشت دور کمرم و پشت گردنمو بوسید!چشمامو یه لحظه بستم!یه حس آرامش داشتم

یه دفعه صدای پاهای کیتو شنیدم که از اتاق به سمت اینجا می یومد

من سریع بلند شدم که کیت منو اینجوری نبینه و کلی حرف برام در نیاره.لویی رو صدا کردم.اون با من بلند شد

نشستیم و حرف زدیم.من وکیت نگران بودیم

کیت:برای اولین بار توی زندگیم نگرانم!!آخرین امتحان فیزیکه!!من هیچی نخوندم!!واییییی بعدش کالج

من:می خواستی بخونی.من کلی خوندم

لویی اصلا حرف نمی زد

من:لویی خوبی؟لویی:آره داشتم فکر می کردم چقدر با موهای بهم ریخته و ساده بامزه میشی و وقتی نگرانی بامزه تر

من قرمز شدمو گفتم:مرسی

کیت:بچه ها فینگرکراس برای فردا!!!من میرم یه چیزی بخونم بعد بخوابم

شب بخیرام.شب بخیر لویی

کیت دوباره رفت

حالا فقط شب بود و من و لویی و تنها...و لویی کم کم داشت نزدیک تر میشد...نه

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

اگه خوشتون اومد رای و نظر بدین تا بقیشو بنویسم!!!مرسی

last first kissOù les histoires vivent. Découvrez maintenant