Chapter 20

641 69 37
                                    

ما جلوی یه رستوران فوق العاده بودیم

"واو"

لویی:خوشت اومد؟

من:اوه...آره..معلومه

دقیقا روبروی ما اونطرف خیابون یه ساختمون بزرگ و طلایی بود

عین یه قصر توی فیلما و داستانا و که بالای اونجا اسم رستوران نوشته شده بود

Golden Night

این اسم رستوران بود.

لویی به قیافه ی من که خیلی تعجب کرده بودم خندید و گفت:تا صبح می خوای اونجا وایسی یا اینکه بریم تو؟

من:بریم

ما از خیابون رد شدیم ومموقعی که می خواستیم از پله ها بالا بریم لویی دستشو از توی دستم درآورد و گذاشت روی قسمت باز کمرم که با هیچی پوشیده نشده بود.

وقتی که دستت گرمش به کمر لختم برخورد کرد موهای تنم سیخ شد.

دستاش رو کمرم بود ما دوتایی از پله ها بالا رفتیم

وقتی که مردی که جلوی در بود درو برامون باز کرد من نفسم برید

اینجا واقعا بزرگه و خیلی خووووبه...روی همه ی میزا رومیزی سفید و طلایی ضخیمی داره و همه جا پر شمع و چیزای فانتزی قسنگه...من تا حالا جایی مثل اینجا ندیدم

درسته که ما پولداریم...تقریبا...ولی چون خیلی پر جمعیتیم هیچوقت همچین جاهایی نمی یومدیم و اینجا فوق العادست

من واقعا خوشحالم که این لباسو پوشیدم چون واقعا مسخره بود اگه با تاپ و جین می یومدم

لویی عین یه جنتلمن می مونه و توی انتخاب رستوران سلیقه ی عالی ای داره

ما تا رسیدیم یه پیشخدمت که سر تا پا مشکی پوشیده بود اومد سمتمون.یه تبلت هم دستش بود و گفت:سلام.شبتون بخیر.ببخشید رزرو دارید؟

لویی:بله...یه میز 2 نفره به نام آقای تاملینسون

اون آقا به تبلتش نگاه کرد و گفت:ام...بله.منو همراهی کنید.بفرمایید

اینجا خیلی مرتب و باکلاسه.ما پیچیدیم سمت چپ و اون مرد ما رو برد به سمت یه میز کنار پنجره

این میز خیلی شیک و بزرگ و عالیه.با اینکه ما فقط دو نفریم

روی میز شمع روشن بود و عالی تزئین شده بود.نور این قسمت کمتر بود و بیشتر نور از شمعا بود که باعث شده بود از بقیه ی جاها رمانتیک تر بشه

اون آقا اومد سمت من و صندلی رو کشید عقب.من نشستم:مرسی

اون سرشو تکون داد و لویی نشست

ما روبروی هم بودیم.من توی چشماش نگاه کردم.یه جورایی سبز آبی بود.ولی چشماش کاملا باز و هشیار و مهربون بودن و من...یاد چشمای خمار هری موقع گفتن "واو"ش بودم وقتی منو دید

last first kissOnde histórias criam vida. Descubra agora