Chapter 31

448 70 19
                                    

داستان از نگاه هری

من نمی دونستم چیکار کنم

بعضی وقتا توی زندگی یه شرایطی پیش می یاد که هیچکدوممون نمی دونیم چیکار کنیم.

مهم نیست چقدر فکر کنین قوی یا شجاعین ولی همیشه بعضی وقتا کم میارین

اونوقته که همه فکر می کنن همه چی تموم شده

تمام امیدا بر باد میره

ولی خب...این زندگیه دیگه

وحشتناک و افتضاحه...و بهتره ما همینجوری که هستش قبولش کنیم

من روی صندلی بیمارستان نشستم و به دیوار روبروم زل زدم

سفید سفید

چشمام داره درد می گیره...اینجا همه چی سفیده

گوشیمو درآوردم و به لیو اس ام اس دادم

"عزیزم واقعا متاستفم که رفتم...قول می دم برات جبران کنم.امشب ساعت 8 خوبه؟"

اینو فرستادم و دکمه ی بالای گوشیمو فشار دادم و خاموشش کردم

من واقعا چرا اومدم اینجا؟؟

دوست پسرش نزدیک بود منو از اینجا بندازه بیرون

من واقعا پیش خودم چه فکری کردم؟؟؟

من توی تمام عمرم فقط یه پسر معمولی بودم

من فکر کردم اون با من می مونه؟؟؟

خب من خیلی احمقم

یه دختره اومد سمتم

این همونه که موهای بلند بلوند داره...کایلی بود فکر کنم...خواهر کیت

اومد نزدیکم:ببخشید

من سرمو برگردوندم سمتش:بله؟

"مامانم گفت پیداتون کنم و بهتون بگم که دکتر اومد و گفت کیت بهوش اومده و حالش خوبه و دکترا اجازه دادن ببینیمش.اگه می خواین..."

من سریع پا شدم و گفتم:آره آره کجاست الان؟

کایلی خندید و گفت:بیاین

من دنبالش رفتم و دوباره رفتیم توی راهرویی که همه بودن

چارلی نبود

من:چارلی کجاست؟

کایلی:رفته پیش کیت

من:باشه

اون پسره کریستوفر خیلی بد بهم نگاه می کنه

بعد از چند دقیقه چارلی اومد بیرون و وسط گریه هاش می خندید.به کایلی گفت:حالش خوبه.البته تقریبا...پای چپش شکسته ولی هیچ اتفاق دیگه ای نیوفتاده

من رفتم سمت چارلی:میشه ببینمش؟

چارلی:هری...الان خیلی ها هستن که می خوان ببیننش.کریستوفر تو می تونی بری

last first kissOnde histórias criam vida. Descubra agora