Chapter 41

277 55 29
                                    

یه آقا اومد و آروم زد روی شونم:خانم

من به خودم اومدم...لویی دیگه نگام نمی کرد و داشت با لیو حرف می زد...اونم می خندید...

من اشک از چشمم افتاد و دستمو گرفتم جلوی دهنم و سریع از پله های ایستگاه مترو اومدم بالا و رفتم توی جمعیت

هنوز باورم نمیشه که این اتفاق افتاده...فقط دستمو جلوی دهنم گرفتم و اشک می ریزم...من اونو دوست داشتم و اون هم یکی دیگه رو...

واقعا نمی تونم راه برم...تحملش خیلی سخته...من رفتم و گوشه ی پیاده رو نشستم و زانو هامو جمع کردم توی خودم و دوباره زدم زیر گریه...این دفعه بلند...که یتونم خودمو خالی کنم...من نمی دونم کجام...توی کدوم خیابونم...من هیچی نمی دونم و تنها چیزی که توی مغزم داره تکرار میشه صحنه ی بوسیدن لویی و لیو و نگاه سرد لویی به منه...

اون چجوری می تونه انقدر بی رحم بشه؟...اون آدمی که من عاشقش بودم کجاست...؟

من دستامو آوردم جلوی صورتم و گریم شدیدتر شد و چند دقیقه بعد کل دستام خیس شدن....

هوا دوباره سرد شد و بارون گرفت...حالا دیگه اشکام با بارون قاطی شده....

من بلند بلند هق هق می کردم و زانو هامو توی خودم جمع کردم و سرمو گذاشتم روی زانوم...شلوارمم هم الان خیس شده...من تا حالا انقدر شدید گریه نکرده بودم...

چون تا حالا انقدر درد نکشیده بودم...احساس می کنم قلب درد دارم...احساس می کنم یکی داره قلبمو از سینم می کشه بیرون و دردش غیر قابل تحمله...

احساس شرمندگی دارم...عصبانیت...ناراحتی شدید...

من نمی تونم احساساتمو کنترل کنم و همشون دارن با اشک از بدنم می رن بیرون

دست یکی رو روی سرم حس کردم و سرمو آوردم بالا.

یه پیرزن بود و داشت منو نگاه می کرد

"حالت خوبه عزیزم؟"

من پاشدم و جوابشو ندادم و دوباره رفتم بین جمعیت...اینجا خیلی شلوغه و من هنوز دارم اشک میریزم و بین این مردم راه میرم...

دو نفر بهم خوردن و من یکم به عقب پرت شدم ولی الان هیچی نمی فهمم...آدما کلی حرف می زنن و من احساس می کنم دنیا برام تاره...

من فقط راه رفتم و گریه کردم...نمی دونم الان چند دقیقست اینجام...یا چند ساعته...هوا تاریک شده و من به راه رفتن از یه یه خیابون به خیابون دیگه ادامه دادم...

پاهام درد گرفتن ولی درد اصلیم خیلی شدیدتره...

من مجبور شدم دوباره کنار خیابون بشینم...چشام خشک شدن...دیگه اشکی برام نمونده که بریزم..

لرزشی که توی جیبم به وجود اومد باعث شد که من گوشیمو از توی جیبم بیرون بیارم،

اسم امیلی رو روی صفحه دیدم و ریجکت کردم...من نمی خوام با هیچکس حرف بزنم...من حتی نمی دونم کجام و این خیابون داره خلوت میشه...به ساعت روی صفحه ی گوشیم نگاه کردم

last first kissTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang