Chapter 12

535 58 16
                                    

از لویی فاصله گرفتم

لویی:آروم باش ام.ما فقط داشتیم همدیگرو می بوسیدیم.لازم نیس زیاد بزرگش کنی

حتی از شنیدنش از دهن لویی هم خجالت می کشیدم.سرم پایین بود

امیلی:لویی بهتره بری

لویی از کنار ام رد شد و از اتاق رفت بیرون

امیلی:اوه کیت

وای بدبخت شدم.امیلی دست به سینه و عصبانی جلوی در بود.فقط دلم می خواست برم توی تخت و پتو رو بکشم روی خودم و تا آخر زندگیم همونجا بمونم

فاک...لعنتی...خیلی بد شد که امیلی من و پسر عمش توی اون حالت باهم دید

داستان از نگاه امیلی

من واقعا نمی فهمم

مگه کیت از لویی بدش نمی یومد؟از بین این همه آدم چرا لویی؟

من واقعا عاشقشم.حتی بیشتر از قبل.فقط دلم می خواد یکبار دیگه مثله اونشب لمسم کنه.اگه اینکارو بکنه اجازه می دم هر کاری می خواد بکنه

اصلا هم جلوشو نمی گیرم.ولی الان

اون و کاترین باهم

این یه فاجعس.چرا از این همه آدم دوست صمیمی من؟

کیت دقیقا مثله خواهرمه.اصلا خواهرمه ولی دوست ندارم با پسر عمه ی من دوس شه

گفتن این حرفا فایده ای نداره

چون کیت واقعا می خواد با لویی دوست بشه...اما من لویی رو میشناسم...اون لیاقت کیت رو نداره...من لویی رو دوست دارم اما...دیگه فایده ای نداره

وقتی کیت نشست روی تخت من با عصبانیت رفتم جلوش وایسادم و سرش داد زدم:

"معلوم هست داری چه غلطی می کنی؟تو لویی باهم؟"

اونقد عصبانی شده بودم که فک کنم قرمز شده بودم...چون کیت واقعا می لرزید

کیت:ام...نمی دونم چی بگم

نمی دونستم کیت چی می گفت!خودمو کشیدم عقب و از در اتاق رفتم بیرون

توی راه لویی رو دیدم که وایساده و سیگار می کشه

شانس آوردم که مدرک دانشگام و ثبت نام پیشم بود.حداقل می تونم کارامو انجام بدم

داستان از نگاه کیت

وقتی امیلی از اتاق رفت بیرون می خواستم جیغ بزنم!روی تخت افتادم و به سقف نگاه کردم

من دوسش دارم...نه...نه...این امکان نداره...من نباید دوسش داشته باشم...این اشتباهه

2 دقیقه بعد اینکه امیلی رفت صدای در اومد

حتما امیلی

درو باز کردم

"لویی؟"

last first kissWhere stories live. Discover now