Chapter 19

530 62 11
                                    

دوباره فکرم برگشت سمت امیلی

کیفمو برداشتم و موبایلمو درآوردم.

به لویی اس ام اس بدم؟؟؟نه...الان آخرین نفری که می خوام باهاش حرف بزنم لوئیه

اینجوری فقط بدتر میشه

الان من دراتاقو باز کردم و هیچکس نیست

خوبه...اصلا نمی خوام اینجا ببینمش

ولی نمیخوام تنها هم باشم...یکی به جز امیلی

الا؟؟؟نه...هنوز خیلی زوده بخوام باهاش درمورده این بگم

هری...

نه نه

همه ی این چیزا رو از ذهنم ریختم بیرون

فقط 2 ساعت وقت دارم تا لویی بیاد دنبالم.ولی من می خوام یکم زودتر برم چون حاضرم توی حیاط دانشگاه یخ بزنم ولی امیلیو توی خوابگاه نبینم

تی شرت و شلوار جینمو درآوردم و با ست لباس زیر مشکیم وایسادم جلوی کمد لباسام

خب...یه لباس مشکی برداشتم

این تا بالای زانومه و آستیناش هم بلنده.ولی پشتش کاملا بازه و کل کمرم با گودی وسطش دیده میشه و چند تا بند نازک هم روی قسمتت باز کمرش بود

کفشای پاشنه بلند مشکیم رو پام کردم.وای این خیلی بلنده

یکم توی اتاق باهاش راه رفتم که مطمئن شم اونجا زمین نمی خورم

وای اگه مثلا منو بخواد ببره شهربازی چی؟؟؟؟با این لباس بدبخت میشم!!!

بعد از 20 دقیقه گشتن توی کمدم بالاخره کیف کوچیک مشکیمو پیدا کردم و گوشی و کلید اتاقو انداختم توش

رفتم جلوی آینه و به کل صورتم کرم زدم.روش هم پنکیک!این مارک جدیده!

صورتم شفاف تر از همیشه شد.رژ لب قرمزمو برداشتم و روی لبم کشیدم

خب خط چشمم کجاست؟؟

اونم پیدا کردم و بالای چشمم یه خط کشیدم که برای اولین بار هر دو چشمم عین هم شده بود

سایه مشکی هم مثل همیشه زدم ولی این بار یکم بیشتر

چشمای طوسیم وسط اونهمه آرایش می درخشیدنوخیلی خوشگل شده بودم

هیچوقت تا حالا انقدر خوب نشده بودم!این عالیه

ولی اصلا خوشحال نبود...حرفای امیلی داغونم کرده

همش داره توی ذهنم تکرار میشه

من نمی دونم باید با لویی دعوا کنم یا نه...

ولی نه

من دوسش دارم و بهتره وقتی از دست امیلی عصبانیم با لویی دعوا نکنم

من فقط نمی دونم چیکار کنم

در اتاقو باز کردم و نفس عمیق کشیدم و توی راهرو قدم زدم

last first kissDonde viven las historias. Descúbrelo ahora