Chapter 9

628 58 7
                                    

روزه آخره

بچه های مدرسه رو دیدیم و همشون به ما سلام کردن

سامانتا هم از کنارمون رد شد

مثل همیشه شبیه هرزه ها لباس پوشیده بود.یه دامن خیلی کوتاه چرم قرمز با یه دکلته ی قرمز.حس می کردی اومده کلاب

از کنارمون رد شد و به کیت چشمک زد"سلام خوشگله"کیت محلش نداد

رفتیم توی کلاس و مثل همیشه کنار هم نشستیم و برگه ی امتحانو گذاشتن جلومون

تست ها رو سریع زدم.امتحانش خیلی آسون بود ولی کیت بدجوری توی امتحان مونده بود

مدادشو روی میز می زد و زیر لب یه چیزایی می گفت

چشمای طوسیش به برگش دوخته شده بود

امتحانم سریع تموم شد و برگه رو اولین نفر دادم

خانم اندرسون لبخند زد و گفت:موفق باشی امیلی

من در جوابش لبخند زدمو گفتم:مرسی

یکم توی حیاط قدم زدم تا کیت بیاد.وقتی که اومد سرش داد زدم:"کاترینا بنت مایکلسون!!!تا حالا چه غلطی میکردی

کیت با بی خیالی گفت:وقتی اینجوری صدام می کنی یاد مامانم می افتم!داشتم امتحان می دادم دیگه!!!بد نبود.C یا D میشم!

من:بریم خونه

کیت:آره.لویی منتظره

من هنوز نگران اتفاق دیشب بودم.واقعا فکر نمی کردم همچین کاری کنه.نمی خواستم باهاش روبرو شم

ولی مجبور بودم!!!!!

وقتی رسیدیم خونه کیت درو باز کرد و دید لویی پشت میز نشسته و داره با لپ تاپش کار می کنه

لویی:سلام.امتحان چه طور بود؟

من با خستگی کیفمو روی تخت گذاشتم و کیت شروع به پر حرفی کرد:آره پاس میشم ولی خیلیییی سخت بود.لویی جایی داری میری؟

لویی:آره با دوستم دارم میرم بیرون

لویی دستاشو بهم زد و گفت:بعدش میام شما دو تا رو می برم بیرون!

کیت:اوه!واقعا؟؟؟مرسی!کجا؟

لویی به کیت چشمک زد و گفت: سورپرایزه

کیت:خیلی خوبه!منو امی هم داریم باهم میریم خرید

من تعجب کردم و گفتم:چی؟؟کجا میریم؟؟؟چی میگی؟؟؟

کیت:خرید دیگه!تو با اون لباسات و دامنای بلندت می خوای بری کالج؟؟

من بهش چشم غره رفتم و گفتم:همینا خوبه

کیت:نه خوب نیست بیا بریم

لویی دیگه رفته بود

منو کیت کیفامونو برداشتیم و دوباره سوار ماشین شدیم

last first kissحيث تعيش القصص. اكتشف الآن