Chapter 3

697 78 3
                                    

داستان از نگاه امیلی

کیت دستمو گرفته بود و من از این حرکتش خوشم اومد.درو باز کردم و یه دفعه لرزیدم!!

جلوی در یه دخترو پسر مست داشتن همدیگرو می بوسیدن.سرمو کج کردمو با کیت که داشت می خندید از کنارشون رد شدم

یه دفعه یه دست روی شونه هام حس کردم برگشتم دیدم سامانتاس!کلی تعجب کردم

سامانتا یه لباس پوشیده بود که همه جاش معلوم بود یقه لباسش انقدر باز بود که لباس زیرش کامل معلوم بود!تاپ بود و خیلییی باز بود.

پاهاشم تا زیر باسنش معلوم بود و به قول مامان فکر می کنه خیلی سکسی شده!!!سلام کرد و با تعجب بهم نگاه کرد

سامانتا با منو کیت دست داد

سامانتا:فکر نمی کردم بیای اینجا.امیلی از تو بعیده اینجور جاها پیدات شه

یه نیشخند زدمو گفتم:کیت مجبورم کرد وگرنه من اصلا از اینجور جاها خوشم نمی یاد مخصوصا از آدماش

سامانتا جا خورد !فکر کنم فهمید منظورم با اونه!!

همون موقع یکی با یه سینی اومد جلومون!توش 2 تا ویسکی بود

تا سینی رو آورد جلو کیت دستشو دراز کرد و 2 تا لیوانو برداشت ولی من برنداشتم!سامانتا خندید ولی چیزی نگفت

مارو راهنمایی مرد تا بریم روی مبل بشینیم...روی مبل چندتا دختر نشسنه بودنو حسابی مست بودن

سامانتا بهشون اشاره کرد که پاشن اونا بلند شدن و سامانتا بین منو کیت نشست و یه لیوان دیگه از روی میز برداشت و به کیت داد

کیت به جای من ه یه لیوان دیگه برداشت و گفت:حالا که تو نمی خوری من به جات می خورم

من جلوی سامانتا هیچی بهش نگفتم.

یکی از پسرا که فکر کنم یکی از هزارتا دوست پسر سامانتا بود صداش کرد و اون با کلی ناز و عشوه بلند شد و رفت سمتش.

من سریع نشستم بغل کیت و زدم بهشو گفتم:می دونی داری چیکار می کنی؟؟حواست هست به خودت؟؟؟

کیت با پررویی برگشت سمتمو گفت:وای آره امیلی می دونم دارم چیکار می کنم.میشه بس کنی؟؟

من چشم غره رفتم و سرمو برگردوندمو به مردمی که اونجا بودن نگاه کردم.یه دفعه نگام رفت روی یه پسره که زل زده بود به کیت

خندیدمو فکر کردم که کیت امشب خیلی خوب شده به اون پسره حق می دم اینجوری نگاش کنه

نگام رو ازش برداشتم.کیت هرچی مشروب برای خودمو خودش می آورد رو خورد.

داشتم با گوشیم بازیم می کردم که سامانتا اومد و گفت:بجه های گروهمون دارن اونور پاستور بازی می کنن!پاشین بیاین خوش می گذره

کیت بلند شد.دستشو سمتم دراز کرد::عشق جونم نمی یای؟

از این حرفش حرصم گرفت و گفتم:میام که حواسم بهت باشه

وقتی رفتیم توی سالن بزرگ تمام دوستای سامانتا اونجا بودن.خیلی تاریک بود ولی قیافه هاشون معلوم بود.چشماشون خمار بود و لیواناشون پر بود

من رفتم روی صندلی نشستم اصلا حال و حوصله ی بازی نداشتم.کیت هم معلوم بود حالش خوب نبود.

مطمئنم تاحالا انقدر مشروب یه جا ندیده بود چه برسه که همشو بخوره!!!

دیدم کیت هم نمی خواست بازی کنه.به سامانتا گفت و سامانتا دستشو گرفت و روی یه مبل توی همون اتاق نشستن

روی مبل کیت بین سامانتا و اون پسره که بهش زل زده بود بود نشسته بود.

پسره خیلی خوشتیپ بود.قد بلند بود و چشماش سبز بود و موهاش فرفری بود

یکی از دوستای سامانتا اومد پیشش وگفت:سلام سامی

سامانتا:سلام نیکل!!!امشب اصلا ندیدمت!کجا بودی شیطون؟

نیکل:همینجاها بودم.ولی حالا اینجام.جا نیست بشینم پیشت؟؟

سامانتا:چرا هست!!کیت می ری یکم اونورتر بشینی؟

کیت سرشو تکون داد و گفت:حتما

سعی می کرد ادای آدمای هوشیارو در بیاره ولی من می دونستم مست مست بود

نیکل دختر تپلی بود و به راحتی روی مبل جا نمیشد

کیت مجبور شد بیشتر و بیشتر خودشو به اون پسره بچسبونه که یکدفعه دستای پسره رفت روی کمر کیت و اونو نشوند روی پاش

کیت بلند بلند می خندید.پسره یه چیزایی کنار گوشش زمزمه می کرد

پسره یه چیزی دم گوشش گفت و کیت گفت:شاید

بعد با کلی ناز و عشوه هایلایت های طلایی موهاشو از جلوی چشممش کنار می زد.من تا حالا کیت و اینجوری ندیده بودم.

یکدفعه کیت از روی پای پسره بلند شد و دست همو گرفتن و از سالن رفتن بیرون...ادامه دارد

last first kissTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang