Chapter 39

318 56 41
                                    

من صحنه ای که جلوم دیدم رو باور نمی کردم

زین،امیلی،الا،ویلیام توی اتاق ما بودن و همشون خیلی خوشحال بودن و داشتن دست می زدن و الا داشت ویلیام رو می بوسید

من اومدم تو و همه به من نگاه کردن که با لباس و موهای خیس جلوی در وایسادم و آب از می چکه

امیلی اومد جلو و گفت:کیت بیا تو

من رفتم جلو تر و گفتم:چه خبره؟

زین:دیر اومدی

الا دستشو آورد جلوی من و یه حلقه ی سفید دور انگشتش بود و برق می زد

من داد زدمو گفتم:امکان نداره

دستمو گرفتم جلوی دهنم و بعدش محکم الا رو بغل کردم

همه خندیدن و من الا رو محکم تر بغل کردم و تو موهاش گفتم:عزیزم تبریک میگم

الا از بغلم اومد بیرون.خیلی خوشحال بود.ویلیام هم کنار الا وایساده بود

من بعدش رفتم ویلیامو بغل کردم و اون قدش خیلی بلند بود و همه خندیدن چون خیلی بلند تر از من بود و نمی تونستم بغلش کنم!

من سرمو بردم بالا و گفتم:واو...ویلیام...تبریک می گم

من اشک توی چشمام حلقه زد و یاد اولین باری افتادم که این دو تا رو با هم دیدم...خب یه دوست دختر و دوست پسر عادی بودن و من فکر می کردم ویلیام چون خیلی خوشتیپ و جذابه،حتما الا رو ول می کنه و می ره با یکی دیگه ولی اشتباه می کردم...

الا بازم خندید...چتری هاشو کوتاه تر کرده بود و کنار موهاش بلند بود و وقتی می خندید لپاش چال می افتادن...می تونستم برق خوشحالیو توی چشمای طوسی درشتش ببینم...اون موهای کوتاهشو رنگ کرده و یه جورایی موهاش نارنجی پررنگ شده ولی هنوزم خیلی خوشگله

ولی ویلیام از اون خیلی بهتره و عجیبه که دارن باهم ازدواج می کنن

من خیلی براشون خوشحالم

کاش...یه روزی هم...من این حلقه رو از طرف لویی توی انگشتم ببینم...

من شروع کردم دست زدن و دوباره الا رو بغل کردم

من:خب عروسی کی هست؟

زین دستشو برد لای موهای پر پشت مشکیش و گفت:احتمالا یکشنبه

من دستمو دوباره گذاشتم روی دهنم:وای!!همین هفته؟؟الان که چهارشنبست

زین خندید و گفت:آره

ته ریشاش خیلی بلند تر شدن و الان قیافش بهتره...اون و امیلی خیلی بهم میان و الان زین روی تخت امیلی نشسته و امیلی رو پاش نشسته و دستای زین دور امیلی حلقه شدن.

چقدر رمانتیک

الا و ویلیام یه بار دیگه همو بوسیدن و ویلیام گفت:خب...فقط می خواستیم تاریخ عروسیو بگیم

last first kissМесто, где живут истории. Откройте их для себя