Chapter 8

701 64 2
                                    

لویی:امیلی من میرم توی تراس

خوایتم منم مثله کیت بگیرم بخوابم که دیدم نمی تونم.احساس سنگسنی می کنم!خواستم برم حموم

ولی قبلش رفتم توی تراس.می خواستم به لویی سر بزنم ببینم داره چیکار می کنه!وقتی از توی تاریکی شب دیدم که لویی داره سیگار میکشه

داشتم بدون اینکه بفهمه نگاش می کردم.یه احساس خوبی داشتم!وای خدا!من خیلی احمقم

از فکرو خبالام اومدم بیرون و رفتم توی تراس و آروم صداش کردم"لویی"آروم برگشت سمت من

رفتم کنارش وایسادم و اون دستشو گذاشت روی کمرم!بیا بخواب کم کم داره دیر میشه.من اینو بهش گفتم و دیدم لویی فقط داره نگام میکنه

چشاش توی تاریکی برق میزنه

کمرمو هل داد و منو چسبوند به سینش.سرمو تکیه دادم بهش و دیدم داره دستشو بشتم حرکت میده

یه دو دقیقه همینجوری بودیم.من از بقلش اومدم بیرون و گفتم"من دارم میرم"و از اونجا رفتم

داستان از نگاه لویی

وقتی از تراس رفت بیرون دیدم داره میره سمت حموم.دیدم داره لباساشو در می یاره.بدنش فوق العادست

اون الان فقط ست لباس زیر مشکیش تنشه و من واقعا دارم خودمو کنترل می کنم.من واقعا الان بهش نیاز دارم

می خوام اون بدن بدون لباسشو توی بغلم بگیرم و گرمای بدنشو حس کنم

امیلی رفت توی حموم و من نشسته بودم توی تراس.فکر کنم نیم ساعت طول کشید تا بیاد

وقتی که اومد یه حوله دور تنش بود و یکی دیگه هم روی موهاش

اومد سمت کمد لباساش و حوله ی دورشو برداشت!اوه نه.امیلی واقعا داشت تحریکم می کرد و نمی تونستم خودمو کنترل کنم

از ترا س اومدم بیرون و آروم رفتم سمت امیلی.نفهمید پشتشم.خودمو بهش نزدیک کردم و دستمو گذاشتم روی پهلوش

اون یکی هم گذاشتم روی بازوش تا برگرده

فهمیدم بدنش لرزید و موهاش سیخ شد

اصلا باورم نمی شد اون امیلی...اون یه جورایی فوق العاده بود

امیلی یه جوری به چشمام نگاه میکرد.مظلومانه زل زده بود توی چشمام

حرکتش دادمو چسبوندمش به دیوار.اون خورد به دیوار و من دستاشو آوردم بالا که نتونه حرکتشون بده

مچ دستاشو به هم نزدیک کردم و با یه دست گرفتمشون.یه دستم آزاد بود.

یکی از پاهامو بردم لای پاش و چسبوندم بهش.از زیر شلوارم برآمده شده بود و می خواستم اون بخوره به امیلی

"بسه"

امیلی اینو با عصبانیت گفت و هلم داد عقب

از بغلم رفت کنار و سریع حوله رو برداشت

last first kissDonde viven las historias. Descúbrelo ahora