_گمشو دیوث هیچ حرفی باهات ندارم
یوبین در حالی ک رو از جان برگرداننده بود گفت
جان شانه اش را گرفت او را تکان داد تا توجهش را جلب کند
_عه یوبین مسخره نشو دیگه خودت میدونی داشتی گند میزدی مجبورم کردی
شانه اش را کشید
_ولم کن توعه عوضی بعد از اون همه کاری که برات کردم حتی بهم یه شامم ندادی
جان کف دستانش را به هم زد ملتمس گفت
_خوب باشه باشه امشب برات شام میگیرم خوبه
یوبین یکباره رنگ عوض کرد با خنده رو به جان چرخید
_پس من گوشت کبابی میخوام با سوجو
اه باشه هر چی تو بخوای فقط اون چیزایی که شنیدی رو باید بهم بگی خوب
جان داشت از فضولی سکته میکرد میخواست بداند راز مخوف راجع به « همخانه » جدیدش که اسباب سرگرمی این روز هایش شده بود چیست
_هوم حرف غذاس منم هستم
سویی در حالیکه که نزدیک میشد گفت
_سم خر کوتاه کی تورو دعوت کرد
جان با دهن کجی گفت
سویی درست کنار جان نشست دستی دور گردنش انداخت با اینکه اختلاف قد فاحشی با جان داشت اما همانند قلدران محله رو به جان گفت
_جان جان نشنیده میگیرم بیبی
جان به سرعت دستش را کناری زد گوشش را که مور مور شده بود ماساژ داد
_خیلی خوب ولم کن فاک
جان هوفی کرد و اما دیگر حرفی نزد فقط با خودش فکر کردآه این دختر هیچ رنگ و بویی از ناز و تو دل برو بودن نبرده برعکس همیشه سگ اخلاقه هاله ای از خشم و عصبانیت توی صورتش هیچوقت محو نمیشه البته که چهرش با این استایل گنگ و تام بوی چیزی کم از یک پسر نداشت
«خوبه دیک نداری وگرنه همینجا منو میکردی»
جان خیلی آهسته فقط طوری که خودشان بشنوند گفتسویی در جواب هوم کرد و کلاه کپش را کمی پایینتر کشید
_بدون اونم کارم خوبه ...
یوبین نکوهش بار به هر دو نگاهی انداخت
_خفه شین گوشامو کثیف کردین
سویی با همان اخم ناخواسته به صندلی تکیه زد دستانش را باز کرد و به رو برو چشم دوخت
جان هوفی کشید کنجکاوانه رد نگاهش را دنبال کرد
اه طبق معمول به دختری با دامن کوتاه و لباس چسبان زل زده بود
حتی جان و یوبین که از قضا مردهای بالغی هم بودند به اندازه این دختر اینقدر ادعا نداشتند
جان سعی کردحواسش را منحرف کند
_خوب یوبین میگفتی
رو به یوبین برگشت و گفت
_خوب چیزی که شنیدم در واقع خیلی غافلگیرت میکنه
_چطور مگه
_خوب چجور بگم اون درواقع یه بچه خرخون اساسیه
_شنیدی که دیروز میگفت ترم شش
_آره آره یادمه
_خوب اون با ما فارغ التحصیل میشه
_با ترم بالایی خودش همکلاسیه فک کن انگار داره جهشی میخونهجان همانگونه که متعجب در فکر فرو رفته بود انگشتش را روی لبش گذاشت گفت
_آه که اینطور
پس هم زرنگ و باهوشه هم اینکه کم حرف و تنهاست
چه آدم عجیبی.
.یوبین در حالی که بطری را از دست سویی میگرفت گفت
_خوب دیگه فک کنم کافی باشه
جرعه ای نوشید و رو به جان که روبرویش نشسته بود نگاه کرد و به چشم ریز کردن سویی که دقیقا کنار دست جان نشسته بود توجهی نشان نداد
سویی دست به سینه شد زانوانش را به میز تکیه داد هوم کرد رویش را برگرداند
یوبین بدون اینکه به او نگاهی بیندازد حرکاتش را زیر نظر داشت اما جوری وانمود کرد انگار اتفاقی نیفتاده نگاهش رو به جان که با ناراحتی از پروژه سختی که در پیش داشت صحبت میکرد ثابت ماند
_اگه با هم همکاری کنیم راحتتر میشه
_اوم اما خودت که میدونی این پروژه انفرادیه تشکیل تیم نداریم توام که دوری نمیدونم چه غلطی کنم
_حالا تو شروع کن هر وقت مشکل داشتی بهم زنگ بزن تازه میتونم از استادیار لی هم کمک بگیریم
_آره ولی بعید میدونم کاری از دستش بربیاد رشته اون اصلا مرتبط نیست
هوف کرد و ادامه داد به هر حال یه کاریش میکنم
کمی از نوشیدنیش چشید و به سویی نگاهی کرد تازه متوجه اخم تو چشماش شد رو به یوبین اشاره داد و لب زد
«چشه!؟
یوبین شانه بالا انداخت و در جواب جان لب زد
_نمیدونم
در همین زمان بود که دختری که روی میز کناری با دوستش نشسته بود از جا بلند شد و به طرف میز آنها حرکت کرد و دقیقا جایی که سویی نشسته بود توقف کرد
دست به سینه ایستاد و با قیافه حق به جانب گفت
_ همیشه به بقیه اینجوری زل میزنی
سویی سر بالا کرد لبخند کجی تحویلش داد و گفت
_ به همه که نه فقط به خوشکلا
دخترک انگار یکباره خلع سلاح شد گونهایش رنگ گرفت نگاهش را از سویی که الان درست روبرویش ایستاده بود گرفت و به میز دوخت
در همان حال که موهای لختش را پشت گوشش میداد خندید و گفت
_اوه مرسی ....کمی انگشتانش را به هم پیچیدو سپس گفت
_خوب میز ما اونجاس
با انگشت به میز کنار ی اشاره کرد
_اگه دوست داشته باشی میتونی بیای پیشمون
_باشه بیب الان با دوستامم اما بعدن میبینمت خوشکله
چشمکی همراه با لبخند حواله دخترک کرد
جان و یوبین کمی متعجب و کمی نا امیید شدند
_اه فاک
جان زیر لب گفت و مشتش رو به آرامی روی میز کوبید
دخترک کمی بعد سر میز خودش برگشت با دوستانش پچ پچ میکرد و میخندید
جان زبانش بند امده بود
_فاک تو ...تو چجوری اینکارو میکنی این عادلانه نیست
شانه بالا انداخت
_ما اینیم دیگه
یوبین به نشانه تاسف سری به اطراف تکان داد
جان اخمی کرد
_من که مطمئنم طلسم عشقی چیزی داری
اصلا نکنه به خاطر استایلته یا شایدم کلاهت
این کلاه فاکیتو بده ببینم
به محض اینکه کلا مشکی رو از سر دختر بغل دستش برداشت موهای لختش مثل آبشار یکباره پایین ریخت و کنار صورتش قرار گرفت الان کاملا مانند یک دختر کیوت و با نمک شده بود
جان کلاه را روی سر خودش گذاشت و رو به یوبین گفت
_چطور شدم
سویی سرش را پایین انداخته بود میان آن دشت سیاه رنگ موهایش گونه های سفیدش به صورتی میزد لبخند نیمه ای زد کمی سرش را بالا آورد و به پسر روبرو نگاهی انداخت خیلی زود لبخندش کمرنگ و محو شد
یوبین در جواب جان گفت
_خیلی خوبه بهت میاد عالی مث همیشه
«اه آره از دبیرستان تا حالا کلاه نپوشیدم بیا یه عکس ازم بگیر
گوشی را دست یوبین داد بعد از اینکه عکس گرفته شد سویی کلاه را ازسرش برداشت و گفت
_بسه دیگه پسس بده
دوباره موهایش را جمع کرد و کلاه را روی سرش چپاند و آن اخم همیشگی و حالت بیروح روی صورتش نقش بست
جان متعجب گفت
_اه میخواستم عکس بگیرما
_گرفتی دیگه
اخمی کرد و دیگر چیزی نگفت
یوبین با نگرانی به آنها نگریست برای جلوگیری از کشمکش بیشتر دست به کار شد تکه ای گوشت در کاهو پیچید و رو به سویی گفت
_ بگیرش
سویی با کمی تردید اینبار بدون اخم و با چهره پوچ ممنون گفت و از دستش گرفت
یوبین لقمه ای دیگر پیچید اینبار به جان داد
_زودتر بخورید بهتره دیگه بریم
همانطور که سویی لقمه را مزه مزه میکرد به جان نگاه کرد و دوباره اخم به چهره اش برگشت
جان نگاه قدرشناسانه ای به او کرد
_مرسی یوبینا
یوبین دقیقا همانند پدری دلسوز بود که میان دعوا دو کودکش حواسشان را با غذا پرت کرده بودکمی دیگر بعد از اینکه تمام ظرفها خالی شد به مقصد خانه آنجا را ترک کردند
.
.
.
.
ووت یادتون نره بچها 💋
بگید ببینم فهمیدین سویی چیه یا نه!!؟؟عکسشم بالا گذاشتم
DU LIEST GERADE
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...