_جان چت شده !
_هی جان
چشمانش را باز کرد دیدن این چشمهای وحشتزده حس آرامشی که درونشان نهفته بود در حال حاضر منفورترین و منزجر کننده ترین حس دنیا بود
خونش به جوش آمد بغضی که در سینه داشت را فرو خورد و تمام انرژی باقیمانده در وجودش را جمع کرد دست ییبو را پس زد و صاف ایستاد
با همان حال نزار هر چقد توان داشت در حنجره اش جمع کرد سر ییبو فریاد کشید
او را دروغگو و خائن خواند و به توجیه هاتش هیچ اهمتی نداد آنقدر داد زد که صدای آرام و صبور ییبو میان فریادهایش گم شد...اما چرا دیدن عجز و ناتوانی که از چشمان غم زده ییبو میبارید سینه داغش را خنک نمیکرد؟؟
چرا این چهره معصوم در نظرش رنگ و بویی از شرارت به خود نمیگرفت چرا از او متنفر نبود! چرا جان در اعماق وجودش میخواست او مبرا از هر گناهی باشد
چرا میخواست دنیا را به هم بریزد زمان را به عقب برگرداند و همه چیز را سر جای قبلش بکذارد
ییبو دوست تازه ی مرموزش باقی بماند و نارین دوست دختر ساده اش ...
بدون هیچ شرط اضافه ایمیان فریادها و نفس زدن هایش یوبین سر رسید
جانی که دستو پا میزد تا ییبو را از خود دور کند به سمتی برد و به آرامش دعوتش کرد
اما انگار تلاشش کار ساز نبود بعد از اینکه چند قدمی از آن محیط فاصله گرفتند جان اوا را هم از خود راند از او خواست تنهایش بگذارد و دنبالش نیاید
مدت زمان طولانی در افکار در همش غرق بود و راه می رفت
نمیدانست روی کدامین کره خاکی قدم میزند سخت مشغول تجزیه تحلیل اوضاع بود
آنقدر غرق که حتی بارش باران روی سر و لباسهایش آزارش نمیداد نمیدانست چه میخواست نمیدانست به دنبال جواب کدام سوال میگردد فقط بارها و بارها تمام اتفاقات اخیر را در ذهنش مرور کرد
رفتار نارین
رفتار ییبو
رفتار خودش
حماقت خودش!
اما هر بار بی نتیجه تر ازقبل هیچ چیزی دستگیرش نمیشد
آنقد راه رفت و قدم زد که تقریبا نزدیک صبح به آپارتمانش رسید به محض ورود لباسهای خیسش را از تن بیرون کرد قبل از اینکه بتواند چیزی بپوشد از شدت خستگی و دردی که در انگشتان و کف پایش میپیچید روی تخت دراز شد و فقط چند دقیقه طول کشید تا عالم کابوس او را درون خود بکشد
.
.
.
.
پلکهای سنگینش را به آرامی از هم فاصله داد
نمیدانست کجاست و چه مدت است که خوابیده حتی جز باریکه نوری که از درب ورود سر به اتاق کشیده بود در آن تاریکی و سکوت چیزی نمیدید پلکهایش دوباره روی هم افتاد اما گوش هایش به صدا واکنش داد
صدای چکه چکه قطرات آب ...
رطوبت و خنکایی که آتش وجودش مدتی در پی آن بود روی پیشانی و چشمانش نشست
ناله ای ناخودآگاه از میان لبهای خشکش بیرون خزید...
کسی در کنارش بود!
صدای مبهم و آشنایی شنید
_نترس چیزی نیست فقط مریض شدی تب کردی!
به شدت گیج بود اما به یاد می آورد ازسالها پیش تقریبا از وقتی کودکی خردسال بود تب به سراغش نیامده بود اما الان چه اتفاقی افتاده بود که بدن کرخت و بی حسش در حرارت و گرمای وجودش میسوخت و به دنبال ذره ای سرما میگشت
BINABASA MO ANG
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...