اول سری به محلی زدن که جان نمیدانست کجاست فقط تابلویی که بالا ساختمان آویزان بود توجهش را جلب نمود
«خدمات کامپیوتری تانگ»
شاید ییبو اینجا مشغول به کار بود !!؟
بعد از اینکه چند دقیقه کسل کننده را در ماشین منتظر ماند ییبو برگشت
پس از مدت کوتاهی به خاطر احساس گرسنگی شدید که داشت همراه با ییبو وارد رستورانی که در نزدیکی همان حوالی بود شد
غذای ساده ای سفارش داد به سرعت پیشقدم شد و هزینه غذا را حساب کرد بیش از این قصد نداشت به ییبو زحمت اضافه بدهد این کمترین کاری بود که میتوانست در حال حاضر انجام دهد
وقتی از رستوران خارج میشدند جان متوجه لرزش گوشی در جیبش شد
این سومین باری بود که نارین با او تماس گرفته بود پس به ناچار تماس را وصل کرد
_های
_های دارلینگ کجایی چند بار باهات تماس گرفتم!!
_اه متاسفم حواسم نبود!
اوهوم گفت
_عیبی نداره حالا کجایی چه خبر!؟
از آنجایی که جان اصلا نمیخواست به نارین اعتراف کند به خاطر ترس از سوسک الان سرگردان در خیابان پرسه میزند خیلی مودبانه با جواب های سر بالا او را دست به سر و تماس را قطع کرد.
دوباره سوار ماشین شدند و ییبو به راه افتاد چند دقیقه ای گذشته بود از آنجایی که جان از این سکوت کسالت بار خسته شده بود شروع به صحبت کرد
تا بعد از ظهر در رابطه با پروژه بزرگش با ییبو صحبت کرد
پروژه ای مربوط به هتل های کپسولی
_شاید اسم هتل های کپسولی به گوشت خورده باشه
_آره چندباری شنیدم
_خوب طرحی که من ارائه دادم مربوط به خوابگاههای کپسولی
ییبو ابرویی بالا انداخت و با سر تایید کرد
_همونطور که خودت میدونی ما توی خوابگاه های دانشگاه حریم خصوصی نداریم معمولا یک اتاقو با چند نفر شریکیم
_آره این همیشه یه مشکل بوده!!!_حالا فک کن اگه هر کس فضای شخصی خودشو داشته باشه چقدر همه چیز راحتتر میشه
اه یادم میاد همیشه موقع امتحانات سرو صدای زیاد خیلی اذیتم میکرد اصلا نمیتونستم رو درسام تمرکز کنم
ییبو همانطور که فرمان را میچرخاند و به جلو خیره بود گفت
_نظریه خوبیه اما خوب هتل های کپسولی واسه اقامت طولانی مدت مناسب نیستن فضاشون خیلی کمه و برای اقامت های یک یا نهایتا چند روزه مناسبن
_دقیقاحالا اگه کاری کنیم که برای یک ترم کامل مناسب باشن چطوره!؟
_فک میکنم خیلی خوب باشه
_آره مثلا اینکه جای خوابی که خیلی کوچیکه بزرگتر بشه یا اینکه درب ورودی قابلیت قفل شدن داشته باشه و خیلی چیزای دیگه که من الان دارم روشون کار میکنم
_اوهوم ایده جالبیه....
.
.
غروب شده بود آفتاب پایین آمده بود و ییبو نزدیک پارکی که روبروی آپارتمانشان بود ایستاد هنوز چند ساعتی به پایان مدت مقرر مانده بودازماشین پیاده شدند چند قدمی بدون حرف پیاده روی کردند
جان به کودکانی که با ذوق این طرف و آنطرف میدویدند و سرخوشانه سوار تاب یا سرسره میشدند چشم دوخت
لبخندی روی لبش نقش بست زمزمه کرد
_اه انگار که واقعا بهشون خوش میگذره
ییبو ابرویی بالا انداخت هومی گفت
جان در آن لحظات خاطرات کودکیش را در ذهن مرور کرد
هر آخر هفته همراه با پدر و مادرش مهمان شهربازی نزدیک خانه مادربزرگش که در حومه شهر بود میشد از عصر تا آخر شب آنجا مشغول بازی بود فقط وقتی پاهایش ازدویدن و پریدن به درد میآمد از آنجا دل میکند وسوار بر ماشین پدرش راهی خانه میشد
چقد زود همه چیزعوض شده بود خاطرات خوش کودکیش در ذهنش کمرنگ شده بود اما به وضوح به خاطر می آورد در مقابل بهانه گیری های پی در پی، والدینش صبورانه او را راهنمایی میکردند و تنها خواسته ای که از او داشتند خوش گذراندن بود...
YOU ARE READING
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...