پارت ۲۲

418 129 54
                                    


جان به درستی میدانست مقصود خانم وانگ از کنارش ماندن چه بود !
اون زن قصد داشت تنها فرزندشو رها کند قرار بود ییبو برای همیشه تنها بماند و این عمل باید با کمک جان انجام میگرفت ؟
همچین چیزی امکان نداشت حتی اگر به قول خودش این شرایط برای ییبو بهتر میبود جان قصد نداشت در چنین مسآله ای دخالت کنه حتی اگر به قیمت از دست رفتن پروژه اش میبود...

در حالی که همین حالا هم به پاسخ پیشنهاد خانوم وانگ رسیده بود به سمت خانه قدم برداشت کاری زیادی برای انجام دادن وجود نداشت فقط باید از این خانه و از این شهر میرفت و همه چیز را برای همیشه فراموش میکرد

کلید را درون قفل انداخت درب آپارتمان را باز کرد و اما چیزی که مقابل دیدگانش دید مقصود و برنامه ریزی های درون ذهنش را به دست فراموشی برد
سیلی از چراغ های چشمک زن در نور کم جان پایان روز مقابل چشمانش ظاهر شد
تعدادی مانیتور با صفحاتی به رنگ مشکی و نوشته های سبز رنگ که درست کنار هم چیده شده بودند به همراه کیس کامیپوتر وسط نشیمن قرار گرفته بود...
وانگ ییبو از راهرو مجاور اتاق وارد حال شد و در مقابل چشمان متعحب جان لب زد و در کمال آرامش گفت
_بیا تو درم ببند
جان اطاعت کرد وارد شد چند قدمی برداشت و سپس و رو به ییبو پرسید
_اینا...دیگه چیه اینجا چه خبره؟
ییبو در همان حالی که اداپتور کابل درون دستش را وارد قسمت پشتی کیس میکرد گفت
_به زحمت تونستم این تجهیزاتو جفت و جور کنم اما فک کنم ارزششو داره
جان هنوزم پرسشگرانه به چراغ چشمک زن کیس چشم دوخته بود که ییبو ادامه داد
_اگه هنوزم برای پروژت میخوای کاری کنی خوب من یه فکری دارم !
به یاد نداشت معظل پروژه اش را با ییبو مطرح کرده باشه اما اگه خانوم وانگ خبر داشت پس..

پس از مکث با گیجی پرسید
_تو... تو میدونی چی شده؟؟
میدونی من کجا بودم؟؟؟
ییبو اوهومی گفت و در حالی که روی صندلی جا گرفته بود دوباره سرش درون صفحه نمایشگر فرو رفت
کاملا بی حس انگار جواب سوالی ساده رو داده باشه مثلا در جواب حالت خوب است بگوید اوهوم

اما جان هنوزم توجیه نشده بود در حالی که نمیتوانست درمقابل افکاری که از سرش سرازیر شده بود مقاومت کند ترجیح داد سکوت کند زیرا که او قبلا تصمیمش را گرفته بود پافشاری کردن سر این مسآله مشکلی را حل نمیکرد ...
اما وقتی با خودش اومد که صدایش در فضای تیره روشن خانه طنین انداز شده بود
_اون ازم خواست که تو رو برای اون امضای وراثت راضی کنم ....
لبخند نیمه ای رو لبش نشست و نگاه خیرش از ییبو که هنوزم سکوت کرده بود به کارش مشغول بود بر روی پارکتهای کف پایش چرخید
_اون فک میکنه منو تو رابطه خیلی صمیمی داریم و اگه من ازت بخوام تو به این کار رضایت میدی اونم کاری میکنه که
ییبو جمله ی ناتمامش را تمام کرد
_حق انحصاری پروژه رو بهت برگردونده...
جان کمی متعجب شد کمی مکث کرد اما دوباره لب به سخن گشود....

 just You پایان یافتهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora