پارت ۳۲

387 112 24
                                    


جان با یادآوری ییبو نکته ای فهمیده بود با ناباوری لب زد
_ تو عاشق شدی؟ عاشق یوبین ؟؟
با شنیدن نام یوبین هشداری دم گوشش زنگ زد از خلسه مستی خارج شد بعد از اینکه به خودش مسلط شد با مکث و لکنت گفت
_اینن چه حرفیه ماها .. ما ..فقط دوستیم
سری چرخاند از صحبت بیشتر راجع به موضوع طفره رفت ادامه داد
_فک کنم زیادی مستم دارم چرت و پرت میگم اهمیت نده ها ها ها
اما جان که سرگرمی جدیدی پید ا کرده بود به راحتی ول کن ماجر ا نبود پس با کمی تآمل گفت
_دروغ میگی تو دوسش داری ... پس ... پس جریان فلشم برای همین بود؟
انگشتی به دهان گرفت و به نقطه ای خیره شد و زمزهایش ادامه داشت
_اون قایم موشک بازی اصرارت واسه اینکه بهش نگم؟حسودی کردنت؟ تمام این مدت اه باورم نمیشه
بعد انگار چیزی را فهمیده باشه نگاه خیره اش را به سویی دا و کفت
من... من فکر میکردم توام مث ییبو
...
سویی جرعه ای از بطری کنار دستش نوشید انگار از تقلای بی فایده خسته و الان تماما تسلیم شده بود پس گفت
_نه ... من نیستم
با وزیدن نسیم خنک بهاری که تنش را نوازش میکرد روانداز بیخبر از شانه هایش به پایین سُر خورد درست مثل بار سنگین احساستش که از روی قلبش برداشته میشد
_عاشق باشم یا نباشم خوب که چی؟ اون هیچوقت منو نمیبینه پس فرقش چیه؟
جان با کنجکاوی گفت؟
_تو رو نمیبینه؟ آخه چرا؟
دوباره جرعه ای از نوشیدنی نوشید تا جرات برملا کردن رازهای درون سینه اش را پیدا کند و چه وقتی بهتر از الان ؟الانی که به جرم مستی میتوانست هر چیزی بگوید و فردا با بی اطلاعی همه تقصیرها را از گردنش باز کند

_داری میپرسی چرا ؟ چون اون عاشق دخترای ظریف و نازه همونایی که یه لبخند خوشکل دارن با لبای صورتی و براق
همونایی که موهاشونو تو پیشونی میریزن آره اونا که دامناشون کوتاهه صداشون ظریف و کشیدس
یه نگاهی به سر تا پای من بکن تا بفهمی چرا ! حتی اگه این لباسام نباشه من واقعا مثل پسرام
در آن لحظه سویی آنقدر بی حواس بود که متوجه لباس جدیدش نبود اشار ه به سینه صافش کرد و ادامه داد
_میدونی بیشتر دخترایی که سمتم میان فکر میکنن من واقعا پسرم وقتی میفهمن که دخترم پا پس میکشن حتی واسه اونا هم جذاب نیستم گرچه اونا فقط واسه سرگرمین
جان درپی آرام کردنش گفت
_ بیخیال سویی هر آدمی در نوع خودش زیباس
_اه اره اگه منم به خوشگلی تو بودم همچین مزخرفی میگفتم
_اما من ...من واقعا فقط یه آدم با ظاهر معمولی ام مثل تو
_به هر حال اون واقعا از اینجور دخترا خوشش میاد اینو از روی تجربم میگم پس من با خودم فکر کردم اگه نمیتونم دوست دخترش باشم حداقل ميتونم مثل یه دوست کنارش بمونم
رو به جان چرخید با نا امیدی پرسید
_واقعا نمیشه!؟
کمی مکث کرد اما منتظر جواب نماند و ادامه داد
_خوب میدونی من از عمد اینجوری رفتار میکردم از وقتی دبیرستانی بودیم ما همسایه دیوار به دیوار بودیم با هم بزرگ شدیم اما همیشه من فقط همبازیش بودم همیشه نامه رسان و پل ارتباطی دوست دختراش بودم
میدونی اولین باری که اونو در حال بوسیدن یه دختر که از قضا دوست جدیدم بود دیدم چه حالی شدم؟
روحتم خبر نداره تمام بدنم بی حس شد انگار داشتم از حال میرفتم مطمئنم قلبم برای چند لحظه ایستاد
اما سعی کردم بهش عادت کنم گرچه هنوزم بیش تر وقتا نمیتونم جلوی خودمو بگیرم مثل الان که مستی کار دستم داد و پر چونگی کردمم...
شانس بزرگم این بود که با ورودش به کالج و بالا رفتن سنش کمی آرومتر شد شکنجه روحی دبیرستان تموم شد قبل از کالج به مدت دوسال ازش جدا شده بودم و دیگه با هم نمیچرخیدیم اما بعد از اون دو سال وقتی تو کالج دوباره دیدمش ....آه...

 just You پایان یافتهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora