درست هنگامی که تمام تلاشش را به کار گرفته بود که این موضوع را در پس ذهنش نگه دارد و اجازه پیشروی به آن ندهد افکارش از سر گرفته شد انگار چرخه روزگار قصد بزرگنمایی هر چه بیشتر این موضوع را داشت....
صدایی در سرش میپیچید که او را جری تر ازقبل میکرد
دوباره خیانت در دوستی ؟؟!
دوباره نارو!!
دیگر باید به چه کسی اعتماد میکرد!!به گونه ای با غیظ به سویی چشم دوخته بود گویی او مقصر تمامی خیانتهای عالم حتی مقصر اتفاقات چند روز پیش هم بود..
متوجه خشم بی دلیلش شد ...از خودش خجالت کشید برای یک لحظه به همه چیز شک کرد دوستی چند ساله شان انقدر بی اهمیت بود!
شاید اشتباه میکرد شاید سویی خطایی نکرده بودنفسش را بیرون فرستاد گره دستانش از گردن سویی شل شد پایین افتاد
با سری افتاده اما لحنی جدی گفت
-بهتره توضیح خوبی داشته باشی یوبین تو راهه
سویی یکه خورد چشمانش گرد شده اش را به جان دوخت در آن هول و ولا با لکنت به جان گفت
-صصبر کن مننن کاری نکردم!!
اصلا اییینو ازکجا پیدا کردی ؟اف لعنت
نگاهی به اطراف انداخت به دنبال یوبین اطراف را سرک کشید و منتظر بود که او از هر گوشه کناری ظاهر شود و حسابش رابرسد...
جان اما آرام و منتظر همانجا ایستاده بود-تو بهش چی گفتی اون کجاست !!!جان لطفا..
در پی سکوت جان وقتی که سویی پی برد برای انکار کردن مطلب خیلی دیر شده است بلاخره لب به سخن گشود
-ببین اونجوری که تو فک میکنی نیست! من فقط میخواستم کمکش کنم..
جان با تشر به او پاسخ داد
-چجوری؟؟ با ازبین بردن فرصت شغلیش؟؟؟یالا بنال ببینم این پیش تو چکار میکنه!
سویی هوفی کشید انگار بغض راه گلویش را بسته بود سرش را پایین انداخت دستش را قاب چشمانش کرد و گفت
-گفتم که این به خاطر خودش بود
جان کلافه دستی به کمر زد و به او خیره نگه کرد...
دخترک با عجز به دنبال کلمات مناسب بود و دستانش در هوا بی هدف تکان میخورد
-باشه میگم همه چیزو میگم فقط ...
تو که چیزی بهش نگفتی مگه نه!!
حدس زدن رفتار محافظه کارانه جان دور از انتظار سویی نبود
جان طلبکارانه ابرویی بالا انداخت
-آره هنوز نگفتم البته به خاطر خودش نه تو....
نمخواستم حالش بد بشه از اینکه یه عوضی و دوست چندین سالش میدونه...
سویی اهی از سر آسودگی کشید به آرامی لب زد
-خوب من دلم نمیخواست اون شاغل بشه
متعحبتر از قبل جان در سکوت منتظر ماند انگار به سویی فرصت میداد
-اون فقط باید تو دانشگاه بمونه تمرکز روی درساش مهمترین کاره.... همینجوری هم درسش افت کرده خودت میدونی ممکنه براش بد بشه-اه خدایا ....تو میدونی اون به پولش نیاز داره و بعد همچین چرتیو میگی!
سویی حرف جان را قطع کرد و محکم گفت
-اون نیاز نداره!!
حان ابرویی بالا انداخت
سویی با صدای ملایمتری ادامه داد
-خانوادش.... اونا مجبورش کردن....
-منظورت چیه مجبورش کردن اون یه آدم بالغه...
-خودت میدونی اون زیادی مهربونه
-حتی اگرم اینجوری باشه،این به تو مربوط نیست سرت تو کون خودت باشه تو فقط دوستشی نه صاحب زندگیش...
چطور جرات میکنی سرخود همچین تصمیمی بگیری واقعا نمیفهمم یوبین چرا انقد بهت رو میده...
-چون تو نمیفهمی
-چیو نمیفهمم
سویی از جواب دادن به سوال جان طفره رفت و گفت
-اون خیلی برای پروژه هاش زحمت نمیکشه چیز عجیبی نیست اگه به همین راحتی از دستشون بده
-نمیتونم تصور کنم وقتی یوبین بفهمه همچین آدم عوضی رو چندین سال دوست خودش میدونسته چه حالی میشه...واقعا متاسفم
قدمی برداشت و در حال دور شدن بود حتی صدای سویی او را متوقف نکرد...
-هی جان ...صبر کن ما میتونیم با هم حلش کنیم
جان بدون اینکه توقف کند یا حتی سر برگرداند در نیمه راه گفت
-فک نمیکنم...
اما قدمهای مصممش با شنیدن صدای عجیبی متوقف شد ...
صدا از گوشی که در دست سویی قرار داشت پخش میشد خنده آشنای دختری که جان آن را به خوبی میشناخت .... درست میشنید؟؟؟
سویی با سری افتاده نگاهی نامطمئن صحبت کرد
-وقتی تو سرویس بهداشتی بودم اینارو شنیدم و فکر کردم توام باید بشنوی....
STAI LEGGENDO
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...