پارت ۱۱

418 138 25
                                    


همانجا منتظر جواب ییبو نشست وقتی مکث ییبو را دید
دوباره روی تخت خزید اینبار به پهلو و پشت به ییبو جوری که نصف فضای تخت را خالی گذاشته بود دراز کشید..‌.
بعد از اینکه چند ثانیه ای گذشت، بالا و‌ پایین شدن تشک تخت، به او فهماند که ییبو هم روی تخت دراز کشیده
لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بست حداقل الان کمتر معذب بود نمیتوانست تصور کند که ییبو‌ با سفتی کاناپه کنار بیاید و در کمال احترام به جان اجازه دهد روی تختش استراحت کند
البته کنار هم خوابیدنشان چندان مسأله مهمی نبود قبلا جان چندین بار با یوبین تخت مشترک داشت
_تختت ...واقعا نرمه...
جان در خواب و بیداری به آرامی زمزمه کرد
ییبو در همان حالتی که پشت به جان دراز کشیده بود اوهومی گفت

صبح خیلی زود با تابش باریکه نور خورشید روی چشمانش بیدار شد اخمی کرد چندباری تند تند پلک زد تا چشمانش به آن نور شدید عادت کند هنوز کاملا هوشیار نشده بود خسته بود قصد داشت دوباره به خواب برود دیشب به این نتیجه رسیده بود که امروز قید دانشگاه رفتن را بزند به هر حال لباسی برای پوشیدن نداشت و کیف ،کوله و‌همه وسایلش در اتاق جا مانده بود
دست و پاهایش را کمی کش و قوس داد تا بچرخد و دوباره به خواب برود یکباره گرمای ملایمی پشت کمرش احساس کرد همچنین صدای نفسهای آرام و منظم ....

چشمانش را به سرعت باز کردو از جا پرید
دستش را جلوی دهانش گذاشت تا سرو صدای ناخواسته ایجاد نکند....
نگاهی به مرد کناری انداخت دست بلند ییبو در پهنای تخت دراز شده بود پس یک دقیقه پیش دقیقا زیر کمر جان بود ...
چگونه اینطور شده بود که کل تن جان به پهلوی ییبو چسبیده بود!؟؟جان از نصفه خودش روی تخت تجاوز کرده و به قسمت ییبو وارد شده بود طوری که تقریبا در آغوشش فرو رفته بود
به سرعت این افکار شرم آور را ازذهنش زدود
با اینکه خیلی دلش میخواست به موقعیت گرم و نرم قبل بازگردد به خودش نهیب زد و قبل از اینکه ییبو متوجه نگاه خیره و‌متعجبش شود پاورچین از اتاق خارج شد
گوشی تلفن را برداشت به شرکت خدماتی برای نظافت زنگ زد باید کل اتاق یا شایدم کل آپارتمان ضدعفونی میشد مثل هر دفعه که جان در خانه دچار چنین مشکلی میشد و پدر و مادرش این اقدامات را انجام میدادند
بعد از اینکه آدرس محل را گفت تلفن را قطع کرد و روی کاناپه لم داد منتظر شد
ساعتی بعد وقتی صدای زنگ درب را شنید چرت نیمه اش پاره شد سراسیمه در را باز کرد و ماموران نظافت را به داخل راهنمایی کرد
ییبو‌ هم با سر و صدا بیدار شده بود کنار دیوار ایستاده بود به صحبتهای مرد که لباس فرم پوشیده بود گوش میداد

خبر خوبی بود که جان کلاس فردا رو مثل امروز از دست نمیداد اما خبر بد این بود بعد از ضدعفونی باید تا چندین ساعت ساختمان خالی از سکنه میشد تنفس در هوایی که پر از بوی کلر بود غیر ممکن به نظر می‌رسید

جان هوفی کرد نگاهی به ییبو‌ و سپس به خدمه نظافت انداخت مشکلی نداشته اگر خودش برای یک روز آواره خیابان میشد اما همخانه ایش چطور !!او هم مشکلی نداشت!!!؟
هنوز تصمیم نگرفته بود که صدای ییبو به گوشش رسید
_مشکلی نیست بهتره زودتر کارتون رو شروع کنید
رو به مرد گفته بود
سپس به اتاقش برگشت وسایلی که لازم داشت برداشت و به خارج آپارتمان حرکت کرد
جان به ناچار دنبالش راه افتاد هم ممنون بود هم متاسف ...
وقتی به پارکینگ جایی که ماشین ییبو بود رسیدند جان گفت
_من معذرت میخوام به خاطر من کلی به دردسر افتادی
_مشکلی نیست
_چطور مشکلی نیست اصلا الان جایی داری که بری !؟
ییبو جوابی نداد وسایلش را در ماشین جا داد و رو به جان گفت
_خودت چی!؟
_من چی!؟
_کجا میمونی!؟
_من ..من...
_چند جاکار دارم باید به کارام رسیدگی کنم اگه بخوای توام میتونی بیای
تقریبا نزدیک ظهر بود و جان علاوه براینکه لباس مناسبی به تن نداشت جای دیگری هم سراغ نداشت که امروز را آنجا سپری کند
رفت و برگشت تا خانه پدریش به اندازه دوروز وقتش را تلف میکرد جان نمی‌توانست از این بیشتر از کلاس و درسش عقب بماند از طرفی هم قصد نداشت با رفتن به خوابکاه اسباب سرگرمی یوبین را فراهم کند
پس به ناچار تایید کرد و سوار ماشین شد هنوز هم از موقعیت بدی که برای ییبو درست کرده بود معذب بود اما در حال حاضر چاره ای نداشت
با خودش فکر کرد که تصور بدی ازخودش در ذهن ییبو‌ به جا گذاشته است خدا میداند که یییو چه فکری راجبش میکند
وقتی پشت چراغ قرمز اتومبیل ازحرکت ایستاد جان در جواب ییبو که متوجه حرفش نشده بود گفت
_ها !؟
_گفتم حالت خوبه!؟ ....به خاطر دیشب
_اها آره خوبم الان خیلی بهترم ممنون
_اوهوم...دیشب.... تو خواب خیلی میلرزیدی فکر کردم شاید هنوزم ...
_میلرزیدم!؟
کمی مکث کرد و سپس گفت
_حتما خواب بد دیدم
_اوهوم
_الان کاملا خوبم ممنون
ییبو تا رسیدن به مقصد دیگر صحبتی نکرد و جان با خودش فکر کرد امکان دارد که کابوسهایش دلیل این باشد که ناخواسته سمت یییو‌ حرکت کرده و به او چسبیده است ؟!؟
وای اگه لرزش بدنمو حس کرده حتما متوجه شده که من خودمو بهش چسبوندم ..وای... خیلی خجالت آوره بهتره وانمود کنم چیزی یادم نیست آره...من چیزی یادم نیست
جان تمامی فرضیات و احتمالات را با خودش مرور کرد و هر لحظه خجالتزده تر میشد اما این احتمال را در نظر نگرفت که شاید وقتی از ترس به خودش میلرزیده آغوشی گرم و مهربان به او آرامش بخشیده باشد....

.
.
.
.
سوری بچها به خاطر این تاخیر واقعا مشغول بودم سعی میکنم زودتر پارتای بعدی رو بذارم شاید امشب 😍
داریم به جاهای خوبش میرسیم ☺️
مثل همیشه منتظر نظراتتون هستم

 just You پایان یافتهTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang