پارت ۶

468 145 13
                                    


آقای لی در حالیکه پشت میزش نشسته بود برگه را بالا پایین میکرد متوجه ورود جان شد و گفت
_اوه اومدی بلاخره!؟
نگاهی به ساعت کرد و ادامه داد
_چرا دیر کردی!؟
جان نفس بریده گفت
_متاسفم  فقط یکم تو ترافیک موندم
_خیلی خوب اشکالی نداره هنوز وقت هست
از روی صندلیش بلند شد و در طول راهرو قدم زد
_دنبالم بیا
جان تا نزدیکی اتاق اساتید اورا دنبال کرد
آقای لی درب یکی از اتاق ها را باز کردو رو به جان گفت
_برو تو دفترم میتونی اونجا یکمی تمرکز کنی یادت باشه همه چیزو خوب مرور کنی
حان تعظیم کوتاهی کرد ممنون گفت
_خواهش میکنم فقط  تا یادم نرفته بهت بگم نماینده شرکت معماری گلدن بیلدینگ هم توی کنفرانس شرکت میکنه
_وای واقعا!؟اخه چجوری!؟
_آره نمیدونم از کجا اما انگار خبر دار شدن که قراره یه دانشجو با استعداد طرحشو معرفی کنی
لبخندی زد و ادامه داد
_نتونستم بهشون نه بگم
_اوه ممنونم ولی حالا من باید چیکار کنم !؟
_خوب کار خاصی که نیست  فقط استرس نداشته باش و بهترینتو نشون بده
_های ممنونم آقا 
ده دقیقه بعد بود که اتاق کنفرانس پر شده بود..
جمعیت کوچکی که تقریبا ده نفر بودند شامل تعدادی از اساتید دانشگاه استادیار لی مدیر دانشگاه و همچنین شخص نا آشنایی و خوش پوشی که جان حدس زد باید نماینده شرکت گلدن بیلدینگ باشد
آن مرد کت شلوار سورمه ای خوش دوختی پوشیده بود خیلی موقر درست روبروی جان نشسته بود دو مرد سیاهپوش یکی سمت راست و دیگری سمت چپ او کنار دستش ایستاده بودند جان خیلی مضطرب بود نگاهی به آقای لی که سری برایش تکان داد کرد افکارش را مرتب و تمام تلاشش را کرد چیزی را از قلم نندازد برگه های کوچکی که در دستش داشت را برانداز کرد سپس رو به جمعیت چرخید
بعد از اینکه به همه خوش امد گفت خودش را معرفی نمود
    پروژکتور را روشن کرد  نفس عمیقی کشید و بعد از آن شروع به صحبت کرد
بعد از اتمام جلسه آقای لی به او گفته بود که کارش را خوب انجام داده و نماینده و همینطور اساتید دانشکده بسیار از او خرسند شدند و منتظر طرح پایانی اش هستند ...
.
.
.
.

امروز زودتر از دانشگاه بازگشته بود
معرفی طرحش با وجود استرس بیش از حدی که داشت به بهترین شکل ممکن پیش رفته بود پس یک پارتی کوچک برای رهایی از این استرس واجب بود
با کنجکاوی نگاهی به یخچال و سپس درون کابینت ها انداخت چیز زیادی برای خوردن وجود نداشت
دوش سریعی گرفت و آماده شد 
در آستانه درب اتاق ایستاد مدتی این و آن پا کرد نهایتا تقه ای به در زد
_بله؟!
_من دارم میرم خرید چیزی لازم نداری!؟
کمی منتظر ماند اما صدایی نیامد ازگفته اش پشیمان شد
چند لحظه بعد صدای تیکی آمد و در باز شد و قامت بلند وانگ ییبو جلوی جان ظاهر شد
_اه نمیخواستم مزاحمت بشم فقط فکر کردم شاید چیزی بخوای
جان با اضطراب گفت
ییبو سری تکان داد و گفت
_یکمی منتظر بمون منم باهات میام
جان ابرویی بالا انداخت
_اوهوم باشه من همینجام
سری تکون داد
بعد از چند دقیقه که ییبو حاضرشد و همراه با جان از آپارتمان خارج شد..

 just You پایان یافتهWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu