چشمانش را باز کرد هیسی از درد کشید دستش را جلوی شلوارش فشرد و با عجله به سمت سرویس بهداشتی دوید هنوز کارش تمام نشده بود که با صدای زنگ در به خودش آمد
هوفی کرد با خودش فکر کرد
این وقت صبح آخه کیه
نارین گفته بود ساعت ۸ کلاس داره پس الان که نیستش ینی از ۸ گذشته اما مطمئنم هنوز خیلی زوده
کشان کشان و با غر خودش را به درب رسانید
در را باز کرد
_بله بفرمایید
_زنی میانسال با ظاهری خوش پوش و موجه در آستانه در ایستاده بود کت دامن کالباسی که پوشیده بود همراه عینک آفتابی گربه ای که به چشم داشت هماهنگی کاملی ایجاد میکرد
عینکش را کمی پایین آورد به جان نگاهی انداخت او را کنار زد وارد آپارتمان شدجان متعجب در حالی که هنوز از خواب بیدار نشده بود گفت
_ اوه کجا !!؟
زن به سمتش برگشت و گفت
_وانگ ییبو اینجاس !؟خونش اینجاس؟؟اآره برو صداش کن
جان هنوزم متعجب بود
_خونش اینحاست اما فک میکنم الان...
هنوز حرفش تمام نشده بود که ییبو از اتاق بیرون آمد
_چه خبره ...
زن هوفی کشید
_پس تو اینجایی!؟
چرا تلفنتو جواب نمیدی ها
ییبو سری تکون داد و آهی کشید
جان همانجا ایستاده بود و با خودش فکر کرد مگه اون امروز کلاس نداشت پس چرا الان خونس!!
وانگ ییبو گفت
_چرا تا اینجا اومدی؟
چون هر بار غیبت میزنه منو مجبور کردی این همه راه تا این آشغال دونی دنبالت بیام فک میکنی اگه جاتو عوض کنی پیدات نمیکنم
زود باش راه بیفت دیره باید بریم
_من امروز کار دارم بعدا خودم میام
زن نرفته برگشت وگفت
_ فکرشم نکن تا نیای من جایی نمیرم پس زود باش آماده شو پایین منتظرم
رو به یییو گفت و منتظر جواب نماند
ییبو حرفی نزد اخمی کرد خیلی سریع داخل اتاقش شد و یک دقیقه بعد آماده از آپارتمان خارج شد
جان که مات مبهوت شاهد این مکالمه بود با خودش فکر کرداون زنه کی بود؟؟چرا اینجوری حرف میزد!!!
.
.
.
ساعتی بعد وارد دانشکاه شد امروز واقعا کسل بود خیلی خوب نخوابیده بود وقتی کلاس مورد نظر را پیدا کرد وارد شد هنوز چند دقیقه ای تا شروع کلاس وقت داشت
_هی چیکار میکنی؟!!
جان بود که از پشت سر به سویی که سرش در گوشیش فرو رفته بود نزدیک شد و برای اینکه سر به سرش بگذارد دم گوشش پچ پچ کرد
سویی به سرعت دکمه خاموش گوشی را فشرد و آن را پایین آورد
گفت
_هی.. هیچی
جان چشمی ریز کرد و گفت
_دروغگو بگو ببینم عکس کی بود!؟
جان درست ندیده بود اما مطمئن بود لبخند شخصی آشنا بود که سویی روی لبانش تمرکز کرده بود
_هیشکی... گمشو کنار
ازحرف سویی خوشش نیامد اما انرژی دیشب انقد زیاد بود که بتواند بیخیالی طی کند
_بد اخلاق
کنارش نشست به اطراف نگاهی کرد
همهمه دانشجوها توی کلاس و سر و صدایی که راه انداخته بودند را نگاه میکرد
جان پایی رو پا انداخت و گفت
_یوبین کجاست انگار نیستش!؟
_نمیدونم اما فک کنم امروز نمیاد
_چرا چشه نکنه مریضه !؟
سویی پوزخندی زد
_آره آره مریضه
دیشب بعد از اینکه جنابعالی رفتی اونم گم وگور شد فقط بهم پیام داد گفت تنها برگردم
_که اینطور
_آره غیبش زده تلفنم جواب نمیده
_هوم...
جان تلفن همراهش را به دست گرفت شماره یوبین را وارد کرد و منتظر شد اما بعد ازچندین بوق تماس قطع شد بیخیال شد اما بعد چیزی خاطرش آمد
جان پیامی خطاب به نارین نوشت
_های بیبی خوبی صبح به کلاست رسیدی!؟
_های ببخشید بدون خداحافظی رفتم آره شانش آوردم این استاد خیلی به تاخیر کردن حساسه
_اوه آره منم قبلا باهاش کلاس داشتم واسه همین نگران بودم
هنوز مسیج را نفرستاده بود که گوشی در دستش لرزید
شماره ناشناسی بود کمی تعجب کرد اما به سرعت جواب داد
_جناب شیائو جان!؟
_اه بله
_حالتون چطوره!؟
_ممنونم
_از شرکت گلدن بیلدینگ مزاحمتون شدم
_اه بله بله بفرمایید چه کمکی از دستم ساخته است!؟
جان چند کلمه ای صحبت کرد و بعد از اینکه قطع کرد لبخندی پر رنگی روی لبش نقش بسته بود که باعث شد سویی رو به او بگوید
_ کی بود!؟
_از شرکت زنگ زدن باید بعد از ظهر برم انگار قراره با کارم بیشتر آشنا شم
سویی لبخند نیمه ای زد
_خوبه
اوهوو گفت چند دقیقه ی بعد استاد وارد شد
![](https://img.wattpad.com/cover/275360406-288-k795086.jpg)
YOU ARE READING
just You پایان یافته
Fanfictionگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...