پارت ۷

487 158 34
                                    


_هی وانگ ییبو
_هوم
جان همانطوری که در آستانه در نیمه باز اتاقش ایستاده بود رو به ییبو گفت

_منو بچها یه پارتی کوچولو گرفتیم اگه بخوای توام میتونی بیای بیرون مجبور نیستی تو اتاق بمونی
وانگ ییبو در حالی که پشت کامپیوتر نشسته بود نگاهی یه جان انداخت
_ممنونم اما فعلا کار دارم
_باشه اگه نظرت عوض شد منتظریم
قدمی به عقب برداشت و درب اتاق را بست و به اتاق نشیمن جایی که یوبین در کنار سویی دور میز نشسته بودند و خوراکیهای که جان آماده کرده بود را میچیدند رفت
به پیشنهاد سویی برای موفقیت جان جشن کوچکی ترتیب داده بودند
یوبین با اشاره و حرکات لب از جان پرسید
چی شد نمیاد؟!
جان شونه ای بالا انداخت
_فعلا نه
سویی از اونطرف گفت
_ خوبیش اینه که حداقل قرار نیست بندازمون بیرون

_اه بیخیال بگو ببینم چیا آوردی یوبین اونی که بهت گفتم آوردی
_هوم اینا مخصوص توعه
جان لبخندی زد بعد از باز کردن در بطری آنرا بو کرد نفس عمیقی گرفت اهی از سر خوشی کشید
_اه خیلی وقته نخوردم
_بهتره زیاده روی نکنی!
یوبین به جان گفت سپس رو به سویی که کنار دستش بود چرخید و گفت
_البته با هردوتونم یه شب بذارید راحت بکپم
سویی لبهایش را جمع کرد و‌گفت
_ خوب حالا خوبه فقط یه بار اونجوری شدما
یوبین جواب داد
_خیلی روت زیاده که اینو میگی تا حالا بیشتر از ده بار شده
جان خنده بلندی کرد که با کوفت یوبین خودش را جمع کرد
_تو خودت از اون بدتری
سویی هم در ادامه برای جان دهن کجی کرد
جان در جواب تچی کرد
یوبین گفت
_خوب حالا شورشو درنیارید بیاین شروع کنیم
سپس کارتهایی که روی میز قرار گرفته بود را به هم زد و بعد به نوبت میانشان پخش کرد
.

.

یکساعتی از بازی گذشته بود
سویی زیر بار نمی فت که برای بار دهم باخته و باید دنگش را بپردازد با تشر و قلدری به آنها گفت
_فاک به هر دوتون من دیگه پول ندارم اصلا بازی نمیکنم
سپس کیف پول خالی اش را روی میز و دقیقا روی کارتها پرت کرد
جان در همانحال که کارتهای پخش شده را جمع میکرد گفت
_تو همیشه جر میزنی فقط کافیه یه دور ببازی شلوغ کاری در میاری و همه چیزو به هم‌ میریزی
_خوب حالا جناب نابغه یه جور میگی انگار همیشه خودت میبری
_خوب اگه خودنمایی نباشه البته که من همیشه برندم
_خوب اصلا نظرتون چیه که سر پول بازی نکنیم
یوبین برای آرام کردن اوضاع گفت
جان و سویی همزمان گفتند
_پس سر چی!؟

صدایی از آن سمت اتاق توجهشان را جلب کرد
«چالش جرات»
جان با دیدن ییبو که دست به سینه ایستاده بود گفت
_اوه ییبو کارت تموم شد بیا بشین
به کنار خودش اشاره کرد
ییبو چند قدمی برداشت و بعد از اینکه در کنار جان نشست با بچها خوش و بش کوتاهی کرد و به سویی معرفی شد
یوبین گفت
_خوب چالش جرات دیگه چیه!؟
ییبو در جواب یوبین گفت
_یعنی بازنده هر کاری که برنده بخواد باید انجام بده
سویی با هیجان گفت
_اه من این دوس دارم این عالیه
جان در ادامه گفت
_مثلا اینکه بازنده باید برقصه
یوبین متعجب از جان پرسید
_برقصه !؟
_آره
جان چشمانش را ریز کرد لبخند خبیثی زد ادامه داد
_اونم وسط خیابون با یه دامن کوتاه باله
وانگ ییبو بدون معطلی گفت
_قبوله
جان رو به او چرخید و متعجب گفت
_انگارخیلی اعتماد به نفس داری جناب وانگ
سپس ضربه آرامی به شونه ییبو زد
ییبو چیزی نگفت فقط منتظر ماند برگه ها را از یوبین گرفت و شروع به بازی کرد

 just You پایان یافتهNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ