جان هنوز داشت به تلو خوردن خودش وسط راه پله میخندید و به ییبو خندان که درست کنارش قدم برمیداشت نگاه میکرد ییبو با سرخوشی کلید را در قفل آپارتمان چرخاند و درب را گشود هنوز قدمی داخل نگذاشته بود که نگاهش به مسیر روبرو قفل شد
جان با تعجب مسیر نگاهش را دنبال کرد
چهره برافروخته خانوم وانگ که روی کاناپه سفید رنگ نشیمن دست به سینه نشسته بود و با غیظ نگاهشان میکرد خنده را بر لبهایش خشک کرد
با ورود آنها زن یکباره از جا برخاست و بدون مقدمه گفت
_معلوم هست کجا بودی؟؟
ییبو سری پایین انداخت و درب نیمه باز را بست و جان پیش دستی کرد لب به سخن گشود
_ما فقط رفته بودیم...
خانوم وانگ بازوانش را محکمتر از قبل در هم فشرد و نگاه خیره اش را از ییبو به چهره بهت زده جان داد و قبل از اینکه او بتواند حرفش را تکمیل کند گفت
_فک نمیکنی یکم برای خوشگذرونی زوده !؟
دم عمیق گرفت و در حالی که کیف کوچکش را از روی میز برمیداشت گفت
_باید همین فردا از اینجا برین....
انگشت اشاره اش را در میان آنها به حرکت در اورد و ادامه داد
_هر دوتون...
جان نگاهی پوچ به ییبو کرد منتظر پاسخی از سوی ییبو بود اما با اطمینان از سکوتش گفت
_اما ...اخه چرا ...؟
خانوم وانگ دوباره لب به سخن گشود
_باید یه مدت از اینجا دور باشین تا آبا از آسیاب بیفته به سختی تونستم هیئت مدیره رو راضی کنم که فعلا ازتون شکایتی نکنن انا نمیدونم تا کی میتونم ادامه بدم
هوف کشید و ادامه داد
اگه اینجا بمونین کاری دیگه ای از دست من برنمیاد دستبرد زدن به شرکت به اون بزرگی بچه بازی نیست
کمی مکث کرد انگار خودش هم دریافته بود برای گفتن چنین نصایحی واقعا دیر شده سپس ادامه داد
_به هر حال من به لایلا زنگ زدم ویلارو آماده کرده برای یه مدت اونجا بمونید
قدمی برداشت و درب بسته را باز کرد که صدای سرد ییبو او را در جارچوب درب متوقف نمود_اینم یه حقه تازس؟؟
انگشتان باریکش روی در فشرده شد پاشنه کفشش تقه ای به زمین کوبید نفس عمیقی گرفت بدون اینکه به ییبو نگاهی بیاندازد سرش را بالاتر گرفت
_حقه ای در کار نیست برای یه بارم که شده کاری که بهت میگم بکن
جان درسکوت مبهوت لحن خانوم وانگ بود بر خلاف همیشه اینبار کاملا آرام بود آنقدر که حتی جان با با خودش فکر کرد که در تک تک کلمات سردش خواهش و تمنا موج میزد
این لحن و خواهش هشدار یک موقعیت جدی و خطیر را به جان میداد آب گلویش را به زحمت قورت داد این فضای سنگین احساس بدی به او میداد
نگاهی به چهره مصمم ییبو که درست پشت خانوم وانگ زیر نظرش گرفته بود انداخت انگار آن نگاه سرد قصد زدودن آن حجم از احساسات منفی را از وجود جان داشت
با همان نگاه خیره و سری که به تایید بالا و پایین میشد گفت
_من مطمئنم هیچ مدرکی جا نذاشتم
خانوم وانگ نیشخندی زد
_یه جور حرف میزنی انگار جاسوس یاکوزایی وانگ ییبو، اونقدرا به خودت مطمئن نباش و اینکه اونا اگه بخوان کسیو رو مقصر جلوه بدن نیاز به مدرک ندارن ...
و اگه منظورت اون کرم امنیتیه هم باید بگم اون دیگه کاربردی نداره خیلی زودتر از اونچه فکرشو کنی پیداش کردن و حالا کاملا از بین رفته
KAMU SEDANG MEMBACA
just You پایان یافته
Fiksi Penggemarگونه ی خیس از اشک مرد روبرو را با ملایمت نوازش کرد نگاه غمبارش را به چشمای متعجب و نگرانش دوخت چرا ...چرا زودتر بهم نگفتی مرد به سرعت نگاهش را گرفت سرش را پایین انداخت و به دست پسرک که روی بازویش جا خوش کرده بود و نوازشوار حرکت میکرد چشم دوخت با مل...