پارت ۴

513 153 15
                                    

شب هنگام وقتی به خانه رسید دوش گرفت و سرحال شد با علم به اینکه همخانه اش در منزل نبود آهنگ ملایمی پخش کرد و هماهنگ با آهنگ جلوی آینه لب زد صدایش با صدای خواننده عجین شده بود
وقتی موزیک به اوج رسید جان متناسب با آهنگ بدنش را کمی پیچ و تاب داد رقصید
همزمان موهایش را شانه زد و به این فکر کرد که قبل از این وقتی که در خوابگاه زندگی میکرد نمیتوانست انقد آزاد و بیخیال با یه حوله اینطرف و آنطرف تاب بخورد آواز بخواند و‌خوش بگذراند
هنوز با موزیک همخوانی میکرد و میچرخید  که ناگهان متوقف شد
قامت بلند وانگ‌ییبو  همراه با همان صورت بی حس روبرویش ظاهر شد هین کشید قدمی به عقب برداشت و به سرعت در اتاق را کوبید  پست در نشست شقیقه هایش را فشرد
اوه شت این لعنتی کی اومده بود وای ینی خیلی افتضاخ میرقصیدم یا صدام بد بود چرا اینجوری بهم نگاه میکرد چه مرگش بود

هنوز از شوک اول بیرون نیامده بود که نگاهش به بدن نیمه برهنه اش افتاد تنها یک  حوله کوتاه دور کمرش بود بدون هیچ لباسی
مشتهایش را به هم فشرد صورتش مچاله شد سمت تخت خیز برداشت سرش را توی بالشت فرو کرد و جیغ خفه ای کشید
چرا باید اینقدر جلو‌ این پسر مرموز ضایع میشد هر شب یک سوژه تازه
اگه تا دیشب نفهمیده بود من یه اسکلم امشب مطمئن شد
انقد با خودش حرف زد و کلنجار رفت تا اینکه همانجا غرق در افکارش به خواب رفت
گرچه الان دیگر  جسارت روبرو شدن با آن پسرک را نداشت حداقل برای امشب....

.
.
.
.
صبح که بیدار شد خبری از وانگ ییبو‌ نبود به شدت گرسنه بود سری به آشپزخانه زد کلاسش دیرتر شروع میشد پس وقت کافی برای  خوردن یک صبحانه مفصل داشت
با نگاه کوتاهی به قهوه ساز متوجه شد قهوه از قبل آماده شده است
هوم کرد
برای خودش قهوه ریخت بعدم تعدادی پنکیک تهیه کرد و بعد از نوش جان کردنشان وقتی کاملا آماده شد از آپارتمان خارج شد
.
.
.

سر کلاس نشست با چندی از همکاسیانش خوش و بش کرد و درست همان وقتی که اطراف را به دنبال بقیه دوستانش میکاوید چشمش فرد آشنایی را دید
این خودشه!؟
پسری در ردیف سوم کنار دیوار تک و تنها نشسته بود جان تقریبا یک سوم صورتش را میدید اما هنوز مطمئن نبود

برای اینکه مطمئن شود از بغل دستیش پرسید
_لی لی
لی لی که سرش در کتاب بود هوم گفت
_اون کیه اونجا!؟
_کی!؟
بدون اینکه نگاهش را بگیرد گفت
_اون
لی لی مسیر نگاهش را دنبال کرد
_اوه اون همون پسرس که بچها چند دقیقه پیش راجع بهش حرف میزدند
در این لحظه پسرک چرخید و جان کاملا مطمئن شد که او همان پسر مرموز هم خانه ای اش هست
تا شعاع دو متری او کسی دیده نمیشد همانند یک گل با شاخ و برگهای پر خار کسی جرات نزدیک شدن یا دست زدن به او را نداشت
جان به سمت لی لی چرخید
_چی میگفتن!؟
_دقیقا نمیدونم مطمئن نیستم
لی لی در جواب نگاه پرسشگر جان ادامه داد
_اما خوب شنیدم که میگن انگار یه مشکلی داره
جان با ناباوری پرسپد
_چی چه مشکلی!؟
_نمی‌دونم خوب
لی لی بعد از اینکه به دور و اطراف نگاهی انداخت تقریبا زمزمه کرد در حالی ک دستش را کنار صورتش گذاشته بود
_اما شنیدم که چنتا از دخترا دیدنش که با خودش حرف میزده میگن ...اون تسخیر شدس
جان متعحب به او نگاه کرد
_چیه چرا اینجوری نگام میکنی!؟
_من که گفتم فقط شنیدم راستش خوب اون خیلی ساکت و کم حرف هیچ دوستی نداره در عین حال خیلی باهوشه انگار قدرت ماورایی داره
هیچی در جواب  به او گفت
با خودش فکر کرد این واقعا زیاده رویه مگه اونها بچه های دبیرستانی بودن که همچین شایعان چرتی راجع به همکلاسیشون میسازن اما در آخر ترجیح داد چیزی نگوید
 
بعد ازظهر به خانه رسید باید روی پروژه کار میکرد واقعا خسته بود پس تصمیم گرفت اول چرتی بزند
چند ساعت بعد وقتی با صدای تی وی از خواب بیدار شد کمی عصبانی شد اما وقتی نگاهی به ساعتش کرد و متوجه شد مدتی زیادی خوابیده است از آن سر و صدای ناخواسته ممنون بود
جان  از آن دسته افرادی بود که به شدت به صدا حساس بود تمایل داشت در تاریکی مطلق زیر پتو بدون هیچ صدایی بخوابد و هیچ جنبنده ای مزاحم خوابش نشود و تا وفتی که از خواب سیر نشده هیچکس او را بیدار نکند عادت بدی بود اما جان اینگونه بود

با اخم از جا برخاست گرسنه بود بعد از اینکه آبی به سر و صورتش زد وارد نشیمن شد سلامی به ییبو که روبروی تی وی نشسته بود داد
وارد آشپزخانه شد چنتایی نودل که قبلا خریده بود برداشت نگاهی به تی وی کرد صدایش بلند و واضح به گوشش میرسید مسابقه بوکس بود گزارشگر با داد و فریادی که راه انداخته بود هیجان مسابقه را بیشتر کرده و ییبو میخ تی وی همانجا نشسته بود هیجانزده دستش را روی پایش کوبید نوچ نوچی کرد انگار از نتیجه راضی نبود
جان نگاهش را از تی وی به ییبو داد انگار خیلی طرفدار بوکس بود
_وای عجب حرکتی
این مسابقه مایک تایسون؟
ییبو کمی در جایش تکان خورد انگار تازه متوجه حضور جان شده بود
_آره خودشه
_انگار امروز فرار نیست برنده بشه
_نه اینطور نیست اون بیشتر وقتها آخر مسابقه همه چیزو برعکس میکنه
_آره همینطوره من چندباری مسابقاتشو دیدم اون واقعا حرفه ای
چند دقیقه بعدی رو ییبو با هیجان از اون بازیکن و‌مسابقاتش صحبت کرد و جان با دقت تمام به صحبتهایش گوش سپرد گهگاهی نظری میداد و گاهیم تایید میکرد
همانطور که به هیجان ییبو نگاه میکرد با خودش فکر کرد این پسر برعکس شایعات اصلا کم و حرف و ساکت نیست اتفاقا برعکس انگار حرفهای زیادی برای گفتن داره

بعد از اینکه مسابقه تمام شد کار جان در آشپزخانه هم تمام شده بود با یه کاسه نودل وارد حال شد اما متوجه شد ییبو آنجا را ترک کرده به سمت اتاقش حرکت کرد تقه ای به در بسته زد
_بیا تو
نگاهی به اتاق ییبو کرد این اولین بار بود که اتاق او را میدید
تختش دقیقا کنار پنجره ی بزرگ اتاق قرار داشت یه میز کامپیوتر و لپتاب کنارش  همچنین یه کمد مسافرتی انتهای اتاق  و کیسه بوکسی که گوشه دیوار ازسقف آویزان بود همین خیلی ساده اما مرتب کنار هم چیده شده بود
برعکس اتاق خودش اتاق ییبو‌ پر از نور بود
جان به آرامی وارد شد کاسه نودل را روی میز کامپیوتر دقیقا همانجا جلوی ییبو که داشت چیزی تایپ میکرد گذاشت
_اوم من یکمی نودل درست کردم گفتم شاید توام گرسنه باشی
ییبو نگاه متعجبی ب کاسه نودل و سپس جان کرد و گفت
_اه ممنونم من...من گرسنه نیستم
_خوب راستش من خیلی زیاد درست کردم
قبل از اینکه ییبو دوباره پیشنهادش را رد کند جان گفت
_خوب میتونی بذاری همینجا بمونه اگه گرسنه شدی بعدا میتونی بخوری
ییبو ممنون گفت سری تکان داد و جان بدون حرف خارج شد
اونجوری که انتظار داشت پیش نرفت از آخرین باری که انقدر تعارف تکه پاره کرده بود زمان زیادی می‌گذشت تمان مدتی که نودل را خورد به همین موضوع فکر کرد اون واقعا آدم عجیبیه

.
.
.

 just You پایان یافتهNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ