پارت ۱۹

415 129 25
                                    

شیائو جان!
جان روی پاشنه پا چرخید با دیدن خانوم وانگ کمی متعجب و کمی مضطرب شد
_اه با ییبو کار دارین؟؟
خانوم با همان حالت موقر و نگاه نافذ قدمی رو به جلو برداشت
_با اون کاری ندارم منتظر تو بودم!
_من! .....آها به خاطر شرکته... من واقعا متاسفم چند روزی مریض بودم و...
جمله نا تمامش با صدای زن خاموش شد
_موضوع شرکت نیست
_پس چیه؟
زن موقر اشاره ای به درب نیمه باز داد و گفت
_بهتر نیست بریم تو ؟

_اه البته
جان از جلوی در کنار رفت بعد از آنکه کاملا آنرا باز کرد،
خانوم وانگ با قدمهای آهسته وارد آپارتمان شد به طمانینه روی کاناپه قرار گرفت
جان بعد از اینکه نوشیدنی به او تعارف کرد روی کاناپه کناری قرار گرفت و و منتظر ماند
_اوضاعت چطوره؟؟
_خوبم ممنونم
_مشکلی پیش اومده گفتی مریض بودی!
_اوه نه یکم سرما خورده بودم الان بهترم مرسی که میپرسین!
_انگار پرستار خوبی داشتی !
چشمان جان کمی بازتر شد یکه خورد دستی به موهایش کشید "پرستار" را در ذهنش چندین بار مرور کرد سپس گفت
_آه آره دوستم یوبین واقعا هوامو داره خیلی بهش مدیونم
_خانوم وانگ لیوان نوشیدنی رو برداشت
_یوبین! خوب انگار تو از چیزی خبر نداری؟
_از چی؟؟
جان با تعجب پرسیده بود اما پرسش مبهمش به فراموشی سپرده شد وقتی که خانوم وانگ با خواسته نامتعارفش او را متعجب کرد
_هیچی فقط میخواستم راجع به یه مسآله ای ازت کمک بگيرم!....
میشه از ییبو بخوابی باهام همکاری کنه؟
_همکاری ! تو چی؟
-اوه خوب یه سری مدارک وجود داره برای انحصار وراثت که باید امضا بشه از وقتی پدرش فوت کرده اون از این مسئله فرار میکنه و من فک میکنم تو میتونی راضیش کنی...
جان در سکوت منتظر ماند
_درک میکنم که اون تمایل داره یادگاری از پدرش داشته باشه اما اون شرکت کوچک رو به ورشکستیگه من واقعا دیگه نمیتونم کاری بکنم فقط باید هر چه زودتر واگذار بشه وگرنه ضرر مالیش بیشتر میشه و تا وقتی همه چیزو از دست ندیم تموم نمیشه!
_شرکت؟؟
_منظورم شرکت پدرشه چندین سال پیش وقتی زنده بود یه شرکت حمل و نقل رو اداره میکرد اما....
کمی مکث کرد سپس ادامه داد
_در واقع باید هر چه زودتر از شرش خلاص شم اما ییبو واقعا لجبازه اجازه نمیده... اما من امیدوارم که تو بتونی راضیش کنی...
جان با دقت به صحبت خانوم وانگ گوش سپرده بود کاملا درگیر مسآله شده بود که ناگهان با شنیدن "تو" رشته افکارش پاره شد
-من؟؟آخه چرا من؟؟
_چون در حال حاضر تو تنها کسی هستی که بهش نزدیکه و من میدونم اون بهت اهمیت میده ممکنه به حرف تو گوش بده تو اینکارو میکنی مگه نه؟؟
_من واقعا نمیفهمم شما مادرشین اونوق چرا باید به حرف من گوش بده!!
_چون اون تمام عمرشو تنها بوده و تو تنها دوستشی   تنها کسی که میبینم تو این سالها باهاش وقت میگذرونه...
دستان قفل شده اش را به هم مالید و با لکنت و خیلی سریع گفت
_من فک میکنم برداشت شما اشتباهه ما فقط همخونه ایم و این طبیعیه که با هم وقت بگذرونیم
خانوم وانگ با سماجت ادامه داد
_آه جان من میدونم پیش کی اومدم و چی میخوام لطفا اینکارو براش بکن این موضوع به نفع خودشم هست 
جان همچنان درصدد توجیه کردن خانوم وانگ دست و پا میزد در آخر گفت
_ما اونقدرا صمیمی نیستیم و اخیرا با هم مشکل پیدا کردیم من واقعا متاسفم نمتونم کاری بکنم
خانوم وانگ هوفی کشید از جا برخاست با حالتی خصمانه به جان چشم دوخت در حالی که کیفش را  وی دوش می انداخت گفت
_خیلی خوب ممکنه الان نه اما مطمئنا خیلی زود نظرت عوض میشه...
جان مات به بیرون رفتن آن زن و بسته شدن در چشم دوخت هضم این همه اتفاق در این زمان کم برایش نا ممکن بود روی کاناپه ولو شد به فکر فرو رفت قبل از اینکه حلاجی مغزش به اتمام برسد و نتیجه ای حاصل کند به خواب رفت....
.
.

.صبح روز بعد با صدای زنگ موبايل که روی میز میلرزید از خواب پرید با تنبلی گوشی را به دست گرفت و دکمه اتصال تماس را فشرد
_الووو یوبین
_هی جان کجایی ؟؟
جان با صدایی گرفته به زور کلمات را ازدهنش بیرون ریخت
_همینجام خونه خسته بودم خوابم برد نتونستم بیام
_ولش کن اون‌الان مهم نیست بهم بگو آخرین بار کی به شرکت سر زدی
_شرکت؟؟نمیدونم فک کنم یه هفته پیش ....چرا؟
_اوففف ....چرا سر نزدی؟
_معاون یونسونگ خودش بهم گفت اگه هر روزم نیام هم ایرادی نداره حالا مگه چی شده؟
_من از صبح تو سایتای مرتبط میگشتم  دنبال یه فرصت شغلی جدید بودم و یه مطلبی چشممو گرفت مربوط به پیج شرکت گلدن بیلدینگ همون شرکتی که توش کار میکنی
-خوب؟چی دیدی؟؟
_هوف فک کنم خودت باید ببینی آره اینطوری بهتره!
_ینی چی متوجه نمیشم مگه اونجا چی بوده؟؟
یوبین کمی مکث کرد سپس گفت
_پروژت..... پروژه خوابگاها کپسولی....
_خوب؟؟
_دیروز تو سایت ثبت شده ...با اسم و هلوگرام شرکت نه شخص تو
انگار حق انحصاریشو به دست گرفتن در واقع به این معنی که دزدیدنش!

.
.
.
.
پارت بعدی به زودی 🥲🥲


 just You پایان یافتهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora