پارت ۲۰

473 128 26
                                    

با ابیکه چند روزی از آن خبر شوم میگذشت اما جان هنوز هم نتوانسته بود به راه حل مناسبی دست یابد
همینجا وسط نشیمن بر روی کاناپه سفید رنگ و کهنه اتاق نشسته بود و به پارکتهای کف زمین چشم دوخته بود و در جواب سوالات مکرر یوبین تنها چند جمله را تکرار میکرد
-امروز دیگه بهم اجازه ورود ندادن
یک هفته تمام با هیونسونگ بحث کردم و آخرش بهم گفت روش کار شرکت از ابتدا به همین منوال بوده
بهم گفت
در واقع دیزاینرا و طراحای شرکت بودن که طرح کوچک و خام منو گسترده و عمیقتر کردن از هیچکدوم از اونا نامی برده نشده چطور انتظار داری اسم تو به عنوان دیزاینر پایین برگه باشه
همچنین گفت پولی که بهم دادن به اندازه کل طرحم ارزش داشته و  اگه عاقل باشم هنوزم میتونم تو شرکت کار کنم قرار دادم پا برجاست و حقوق مزایا سر جاشه
اما اگه بیشتر از این رو این موضوع پافشاری کنم اخراجم میکنه...
یوبین هوفی کرد به جان که مبهوت به نقطه ای خیره شده بود نگاهی انداخت و پرسید
-وکیل پدرت...اون چی  شد؟؟
جان شانه ای بالا انداخت
-هه اون...گفت کاری از دستش برنمیاد میگفت همه چیز قانونی انجام شده و قبل از امضای قرار داد باید باهاش مشورت میکردم
یوبین مشت گره شدش را در کف دست دیگرش کوبید و گفت
-اون لعنتیا دورت زدن
-اوهوم فک میکنم دیگه از دستش دادم اون روز لعنتی نباید گول حرفا و تعریفای پوچشو  میخوردم ...

.
.
.
.
برای جان در آن لحظات همه چیز تمام شده بود یک هفته تمام به هر ریسمانی که دستش میرسید چنگ انداخته بود و الان جز مبلغ ناچیزی که در حسابش باقی مانده بود چیز دیگری نداشت...
سرمایه چندیدن سال مداوم درس خواندن و تلاش کردنش هیچ شده بود همه چیز به قیمت سادگی و البته کمی عجله از دستش سر خورده و سرش کلاه رفته بود

نا امیدانه و برای آخرین بار اتفاقات چند وقت اخیر را از سر گذراند انگار با این شکست سازش میکرد و با آن پروژه و نتیجه سالها تلاشش وداع ...
چرا این روزها چرخ روزگار زندگی آرام او  را اسبابِ بازی و سرگرمی یافته بود....

اما پرونده ی این درس بزرگ باید برای همیشه بسته میشد همانطور که پدرش گفته بود چاره ای نبود

از دست هیچکس کاری بر نمی آمد حماقتی بود که خودش تنها مرتکب شده بود و قطعا تا آخر عمر این عمل همچون لکه ننگی در ذهن و قلبش می ماند و درس عبرت خوبی میشد
‏به یاد صحبتهای یوبین به خودش امیدواری میداد و با افکار متضادش در مجادله بود
‏ دنیا که به آخر نرسیده بود  زندگی ادامه داشت او جوان و پر انرژی بود هر شکست تجربه بود هر تجربه قدمی به سوی موفقیت...

‏در اوج نا امیدی در تختش آرمیده بود با اندیشه های پوچ و پشیمانی دست و پنجه نرم میکرد که صدای باز و بسته شدن درب آپارتمان او را از سیل افکار مبهمش بیرون کشید....
‏به دنبال صدای درب صدای قدمهای کسی و سپس افتادن جسمی سنگین به گوشش رسید با کمی مکث به سمت منبع صدا حرکت کرد همخانه ای که این مدت وجودش را به فراموشی سپرده بود را در میانه راه نشیمن روی زمین یافت
‏بی رمق در حالی که دستش را عصای تنش کرده بود سعی در از جا برخاستن داشت

‏جان به صرف حس نوع دوستی به سرعت به کمکش شتافت او را که حالی نزار و بیمار گونه داشت از روی پارکتها بلند کرد و روی کاناپه نشاند آباژور کنار مبل را روشن کرد و  به صورت گلگون و چشمان خمارش چشم دوخت قبل از اینکه پرسشی که دورن سرش پرسه میزد را به زبان بیاورد همخانه صحبت کرد
-تموم شد..!
-قراره اونم از دست بدم....!
صدایش میلرزید و خش دار ناله میکرد...
جان برای آرام کردنش دستی دور شانه اش حلقه کرد
-از دستم راحت شد ...اون هیچوقت نمیبخشه...!
-‏
بازوی ییبو را نوازش کرد تا کمی آرامش کند اما قطرات اشکی که بی محابا از چشمانش سرازید شد قلب جان را به لرزه انداخت بغضی به گلویش چنگ انداخت و کلمات را در دهانش خشک کرد

-من فقط هشت سالم بود ..من تقصیری نداشتم...

آن روح ساکت الان در عاجزانه ترین حالت ممکن بود ...آن چشمان بی حس و نافذ الان هاله ای از غم و اندوه عمیق را حمل میکرد درست مثل قامت سرو بلندی که در اثر آذرخش رو به زمین خم شده بود ییبو در نگاه جان شکسته و از پا افتاده به نظر می‌رسید ...

دستی که دور شانه اش بود را محکم‌تر فشرد و به فکر فرو رفت
چطور دوستی با ییبو را فراموش کرده بود...چگونه محبتهای بی منتش را از یاد برده بود ..
مگر او همان کسی نبود که جان او را همچون دوستی نزدیک یافته بود مگر او غم خوار و دلسوزش نبود برای مدتی کوتاه تکیه گاه و همدمش نشده بود...
از اینکه بی دلیل  با نا عدالتی و قضاوت زود هنگامش او را مقصر شمرده بود و کرور کرور حرف بارش کرده بود متأسف و متأثر بود ...باید راهی برای جبران باز میکرد باید کاری میکرد...

کمی شانه اش را نوازش کرد و با احتیاط البته کمی دو دلی سرش را روی شانه خود قرار داد با ضربات آرام آرام او را به خواب دعوت کرد

.
.
.
.
به گردن خشک و دردمندش تکانی داد اما گوشی که روی میز بی وقفه میلرزید حتی برای لحظه ای امانش نمیداد صدای کر کننده اش تمام فضارا پر کرده بود  جان قبل از اینکه آن صدا اعصاب ضعیفش را به هم بریزد جستی زد و گوشی را قاپید وصل کرد
-الو...
همان لحظه چشمش به جای خالی همخانه در کنارش افتاد بازوی دردمندش را که بالای کاناپه جا مانده بود پایین کشید و ماساژ  داد و غرق در شرم اتفاقات شب قبل را مرور میکرد که صدای سرزنده  آن سمت خط سخن گفت
-صبح بخیر شیائو جان...
گوشی را از دهانش فاصله داد نگاهی به ساعت گوشی و شماره تماس گیرنده انداخت و گفت
-صبح به این زودی چه دلیلی داره که باهام تماس گرفتین خانوم وانگ؟؟
صدای پشت خط خنده ای سرخوشانه سر داد و سپس گفت
-یه دلیل خوب ...البته برای تو...بگو ببینم هنوزم میخوای برای پس گرفتن پروژت کاری بکنی؟؟؟
.
.
.
.
مرسی  که منتظر میمونید و سوری که دیر میشه
ووت یادتون نره

 just You پایان یافتهNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ