پارت ۳۱

398 109 14
                                    

جان با عجله سری عقب کشید تا صاحب صدا رابشناسد
در پشت زمینه لبهای نیمه باز و خواستنی ییبو این چهره عبوس سویی بود که از بالای راه پله ها به آن دو زل زده بود با حالتی دست به سینه و طلبکارانه گفت؟
_چیه؟ منم میخوام دریارو ببینم
در نگاهش جان و ییبو مانند مانکن های تزیینی روی پله ها میخ شده بودند و نگاه خیره و متعجبشان را روی او دوخته بودند کمی مکث کرد و سپس برای تغییر این جو سنگین گفت
_من گشنمه اینجا چیزی برای خوردن پیدا نمیشه
ییبو با دستپاچگی از جان فاصله گرفت بریده بریده گفت
_اه البته معلومه که هست ...الان میگم براتون بیارن
سپس قدمها یش را سمت آشپزخانه  طبقه پایین کشید و از نظر آن دو که با تعجب به هم خیره بودند محو شد
جان آب گلویی قورت داد سعی داشت از چهره بی تفاوت سویی  که هیچ حسی را منعکس نمیکرد چیزی دریابد اما تلاشش بی فایده بود پس تصمیم گرفت حرفی به میان آورد  هنوز به دنبال کلمات مناسب بود که سویی یکباره گفت
_چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ من خودم از اول میدونستم
جان با چشای گرده شده گفت
_چی ؟ از اول؟
دستی با بیخیالی در هوا تکان داد
_اوهوم..خیلی تابلو بود که روت کراشه... البته تو کلا تو مسائل عشقی خنگی شیائو جان 
هنوز جان به پرویی این دختر جواب نداده بود که یوبین از راه رسید و با نا امیدی گفت
_چی شده باز شما افتادین به جون هم ؟ دو دقه ولتون کردما !
سویی با همان حالت حق به جانب دستانش را دوباره در هم پیچید و گفت
_ایش تقصیر من چیه از این بپرس این همه راه مارو کشونده تا اینجا که عشقبازیش با دوس پسرشو نشونمون بده ... واقعا که
سویی که در حال پایین رفتن از پله ها هنوز غر میزد از کنار جان بی تفاوت گذشت و اورا با نگاه متعجب یوبین تنها گذاشت
یوبین بدون حرف به جان نگاه میکرد انگار در نگاهش هزاران سوال نهفته بود و منتظر پاسخ بود که بلاخره جان به نشانه تسلیم شانه ای بالا انداخت و گفت
_ فک کنم باید با هم حرف بزنیم

.
.
.
منظره غروب خورشید همرا به عطر گلهای بهاری بهترین حالتی بود که جان در آن میتوانست احساسات عمیق قلبی اس را به راحتترین شکل ممکن بیان کند
نگاه خیره اش را به افق دور داد و منتظر عکس العمل یوبین ماند
یوبین بعد از اینکه فنجان چای را سر جایش برگرداند سکوت سنگین فضا را شکست و گفت
_پس که اینطور  اما هنوزم برام سواله
تو واقعت از این رابطه مطمئنی؟
_هستم یوبین حس میکنم چیزی که دنبالش بودم بلاخره پیدا کردم  بدون اینکه بدونم منتظرش بودم و الان فکر میکنم این همون رابطه ی آرمانی که تو ذهنم داشتم وفکر میکردم هیچوقت قرار نیست بهش برسم من اینو میخوام یوبین حتی اگه بقیه بگن اشتباه یا نمیتونم
من میخوام  امتحانش کنم تا خودم متوجه بشم یه اشتباه شیرین یا یه درست محض !
و میدونم که برات سواله که با توجه به رابطه های قبلیم چطور ممکنه که الان به یه پسر علاقمند شده باشم این چیزیه که سوال ییبو هم بود اما میدونی من چه جوابی بهش دادم
* فلش بک *
در شبی که ماه به زیباترین شکل ممکن بر زمین میتابید نور نقره ای رنگش رو به قلب بیقرار پسرک تاباند
بلاخره همه روزنه ها شک و تردید که در ذهن داشت به شکل معجزه آسایی به جرقه های نورانی تبدیل شد که حقیقت نهفته در قلبش رو آشکار میکرد
بعد از شنیدن کلمات روح بخش ییبو جان از این هجوم نور و رنگی که به قلبش وارد شده بود احساس سرخوشی بی پایانی داشت نگاه خیره اش هنوز روی چهره معصوم ییبو مانده بود  و حرکات منظم دستش روی گونه اش میچرخید همراه با لبخندی که روی لبش جا خوش کرده بود حالا حالا ها قصد رفتن نداشت در جواب پرسش ییبو گفت
_من گی نیستم درست میگی...
اما وقتی کنار توام حس خوبی دارم و چه اهمیتی داره که تو یه بدن مردونه داشته باشی یا زنونه ؟
جان روی برگرداند به نور خیره کننده مهتاب پشت پرده حریر پنجره چشم دوخت برای چیزی مقدمه چینی میکرد وقتی کلماتش آماده شد برگشت و اینبار ماهی که کنارش بود را نظاره کرد
_میدونی ییبو من فک میکنم همه ما آدما در منشا روحمون انسانهای بدون جنسیتم با کلی احساسات و عواطف مختلف
این کالبد انسانهاس که محدود و مختص به جنسه و نه روحشون
من با قطره قطره احساسم باهات عجین شدم با ذات و سرشتم حست میکنم نه بدن و جسمم
برای من این بهترین رابطه ای که میتونم داشته باشم
ولی اگه بخوام خیالتو راحت کنم باید بگم آره من "گی" نیستم اما "استریت" هم نیستم
سالها پیش بود که فهمید جز دسته ای خیلی کوچکی از آدمهای دنیام به اسم"  دمی "یا همون" نیمه جنسگرا ها"

 just You پایان یافتهDonde viven las historias. Descúbrelo ahora