پارت ۲۶

383 120 47
                                    

تقریبا نزدیک به ظهر بود که به مقصد مورد نظرشان رسیدند و جان بعد از ایست کامل ماشین چشم باز کرد
از شیشه جلوی ماشین میتوانست ویلای مجلل و باشکوهی که در مرکز یک محوطه ی چمنکاری شده قرار داشت ببیند
با حیرت سرش را گرداند به اطراف و زمینهای که تماما با چمنهای شکیل مزین شده بود نگاه کرد

با صدای ییبو پیاده شد و درب اتومیبل را بست به سمت ساختمان دوطبقه مقابلش حرکت کرد

عمارتی با دیوارهای مرمرین در قسمت پایین و تزیینات طلایی رنگ به شکل و ماه ستاره در قسمت بالا
حفاظ های بلند و پنجره های آفتابگیر بزرگ ، سقف شیروانی قهوه ای رنگ و پله های سنگی

جان همراه با لبخندی که بی خبر گوشه لبهایش نشسته بود با اشاره دست ییبو از پله ها بالا رفت و وارد ساختمان شد

قدمی داخل گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت داخل ساختمان حتی از بیرون شکیل تر و چشم نواز تر بود
تابلوهای سنتی روی دیوار لوسترهای بزرگ و کریستالی که مثل آبشار از سقف آویزان بود
مبلمان چوب بلوط که درست وسط سالن نشیمن خود نمایی میکرد همه و همه ظاهری دلنشین و دنج به کل خانه بخشیده بود

هنوز غرق در زیبایی و حیرت بود که‏ ناگهان صدای زنانه ای توجهش را جلب کرد
_خیلی خوش اومدید آقا
زن میانسالی با لباس فرم خدمه وارد شد و رو به ییبو تعظیم کوتاهی کرد ییبو در جوابش لبخند کوتاهی زد
_ممنونم لایلا
جان سری تکان داد و همقدم با ییبو وارد ساختمان شد با اشاره دست ییبو روی مبل جای گرفت
ییبو با فاصله از او روی مبل نشست رو به لایلا چرخید و گفت
_حموم آماده کن خیلی خستم و تا من نیستم از دوستم پذیرایی کن از اون کوکی های خوشمزه که همیشه درست میکنی هم براش بیار
لایلا در همان حالی که ظروف تنقلات و خوراکی را روی میز جلویشان قرار میداد گفت
_چشم آقا
سپس رو به جان ادامه داد
_دسپخت لایلا عالیه جان عاشق کوکیاس میشی
دوباره رو به لایلا برگشت بعد از ایکنه چند مورد دیگر هم اضافه کرد از جا بلند شد و جان را در این سردرگمی رها کرد
جان هنوز مات و مبهوت این عمارت شکیل بود که این مکالمه شوک عجیبتری به او داد
"اون خدمتکار داره؟؟!میدونستم مایه دار اما فکر نمیکردم تا این حد..."
بعد از اینکه مختصری از او پذیرایی شد ساعتی را برای استراحت به اتاقی که برایش تعبیه شده بود پناه برد غرق در آرامش شده بود که صدای پارس سگی او را از خواب بیدار کرد
با بیحالی از جا برخاست و قدمی به بیرون اتاق نهاد و ییبو رو در حالی که با سگ پشمالو سفید رنگی بازی میکرد در انتهای راهرو یافت
سگ بالا پایین میپرید و مرتب پارس میگرد انگار از دیدن ییبو حسابی هیجانزده بود روی دوپا بلند شده بود و اطراف صورت ماهتابی ییبو رو با زبانش خیس میکرد
جان غرق شادی خیره به این منظره ای لبخندی بر لبانش نشاند
ییبو نگاهی گذرا به او انداخت و گفت
_بلاخره بیدار شدی ؟ خوب استراحت کردی ؟
جان کش و قوسی به بدنش داد و در حالی که خمیازه میکشید اوهومی گفت
نگاهی به اطراف انداخت و به ییبو گفت
_تو قبلا اینجا زندگی میکردی؟

 just You پایان یافتهNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ